برای نوشتن و بودن...

این جوانی بیچاره

نوشته بودم نگران طراوت بچه‌ها هستم و او گیر داده بود طراوت رو کنکور و بقیه این کوفت و دردها می‌کشه به اضافه چسبوندن برچسب وسط بازی نکن، البته که میخواست بگه وسط بازی نکن و با بقیه‌اش کاری نداشت... خنده‌ام گرفت از قیاسش، ادبیات هم کاملا تکراری... حداقل در اثنای چند میکروثانیه‌ای چسبوندن برچسب، کمی کلمات جمله را بازآرایی کن ...
خلاصه باعث خیر شد، موتور من رو روشن کرد، طبق معمول بیشتر خواندم؛ هم از شیوه نقد او هم از نگاه خودم که مطمئن شوم اشتباه نمی‌زنم و لازم دیدم مغالطات را اشاره‌ای بکنم، از خانم فیلسوف هم کمک خواستم مثل همیشه به زیبایی برایم توضیح داد و خیالم راحت کرد عین یکی از جمله‌های قشنگش را اینجا می‌نویسم:" فقط گفتگو تا آرام شدن بچه ها. اگر عواطفشون مجال برون ریزی پیدا کنه، بعد عقلانیت اجازه بروز خواهد یافت"
امروز صبح کمی حالم بهتر بود نسبت به همه روزهای این هفته، مهر به نیمه رسیده و من از همه اهدافم عقب هستم، صبح با خودم گفتم من دیگر ۲۶ساله نمی‌شوم بااینکه سخت است اما شروع کن رفیق...
کوله پشتی بنفش ۲۱ سالگی‌ام را درآوردم، همان که آن روزها که پولدار شده بودم از پاساژ خورشید احمدآباد خریده بودم، هنوز قشنگه و برای سرکلاس رفتن دلم یک کیف بزرگتر می‌خواد، کوله را توی یک شاپینگ بگ بزرگ گذاشتم و انداختم توی ماشین لباس‌شویی تا حداقل تمیز بشه..‌.
به یاد روزهایی که خیلی دور نیست و در گروه با عاطفه و حانیه و نفیسه و... حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم، وی‌پی‌ان رو وصل کردم و عکس مانتوی جدیدی که از مسجد جامع دقیقا رو به روی نیروهای سرکوبگر خریده بودم را برای بچه‌ها فرستادم تا باب صحبت باز بشه و کمی حال و هوا تازه کنیم، بچه‌ها گفتن قشنگه و تموم شد و رفت...


بیخیال شدم رفتم سراغ کابینتی که درش توی هال باز میشه و به همین خاطر دیگر کابینت نیست که کمد وسایل من هست. میز من میز ناهارخوری و کمدم هم کابینت در به هال... اگر خانه ۴۰تا اتاق هم داشته باشه من هال را انتخاب می‌کنم، اتاق نفسم میگیره و هال احساس حواسم به همه‌چیز بودن رو برایم رقم میزنه، درس خواندن جلوی تلویزیون هم حسابی پسندم بود روزگاری... 
ای‌جی هوگ گذاشتم و کمد را ریختم بیرون، یه عالمه برگه به دردنخور و چندتایی هم برگه‌های بچه‌ها. همه را ریختم بازیافت، کمد که مرتب شد، حالم که بهتر نشد اما مغزم غبار روبی نسبی شد، چه کار کنم چاره‌ای نیست باید همین کارهای کمی حال خوب کن رو انجام بدم، من دیگر ۲۶ساله نمی‌شوم...


رفتم سراغ ناهار. سرانگشتی وضعیت پروتئین و فیبر غذا رو حساب می‌کنم، دو سه تا آیتم اضافه می‌کنم تا تقریبی به حدنصاب برسد.
یک رشته استوری درباره بن‌بست اعتراض خواندم، بغض کردم، خشمگین شدم، یک جاهایی از مغزم انگار اشغال شده( درضمن حالم از بعضی کلمه‌ها هم به هم می‌خورد) و نمی‌تونم با همه مغزم فکر کنم و تصمیم بگیرم. چه بار سنگینی این روزها به دوش می‌کشیم و آن‌ها که خودشان را به در و دیوار می‌زنند که ظلم واضح رو با هر راه مسخره‌ای که پیدا می‌کنند توجیه کنند، کظم غیظ را در من به حد عالی ارتقا می‌دهند و انتخاب من در برابرشان سکوت است چرا که حتی تکان دادن دهانم هم در برابرشان اسراف انرژی و اتلاف وقت می‌دانم...
برم سراغ ثمین و کمی یوگا کنم، اما فکر نمی‌کنم اینترنت همراهی‌ام کند، من که دیگر ۲۶ ساله نمی‌شوم.
نظافت کردم، فرندز دیدم، ناهار خوشمزه با یه سالاد خوشمزه خوردم اما باز هم مغزم مال خودم نبود، نمی‌تونستم همشو بردارم و بنشانمش پای کار، پای درس، پای کارهایی که می‌دونم باید انجامش بدم...
البته دردم فقط اخبار بد این روزها نبود، اعصابم از خودم هم خورده که چرا همیشه در وضعیت " مِدونُم اما نِمیتونم بِگُم" هستم، چرا یکبار درست و حسابی نمی‌شینم تفکر انتقادی و هنر پرسشگری و این‌ها را بخونم، چرا دوره تفکر نقاد تیزفکری را نرفتم... خورشید نزدیک غروبه و به اون صدای سرزنش‌گری که در مغزم چرا چرا می‌کند میگم بس کن دختر فعلا نیازی نیست به سختی زندگی تو ایران اضافه کنی، یاد می‌گیری کمی آرام‌تر، کمی شُل‌تر...
به احمدرضا میگم بیا بریم بیرون دلم پفک می‌خواد، خسته شدم انقدر این روزها داره به این گهی می‌گذره، من دیگه۲۶ ساله نمی‌شم ...


آخر شب باغچه را آب می‌دیم، لوبیاها و سبزی‌هایی که بابا برامون کاشته سر از خاک در آوردن، قربون صدقه‌شان می‌روم و ریه‌هایم را پر می‌کنم از ترکیب حیات‌بخشی که رطوبت از مجاورت با نعنا و خاک خلق کرده... به به، نفس بکش در این روزگار غریب ۲۶سالگی


دلم اون فاطمه‌ای رو میخواد که وسط‌های شهریور مامان گفت برای اولین بار بعد از چندسال خنده از ته دلت رو دیدم، هنوز یک ماه هم اون روز دور نشده واقعا از برکات زیستن در این سرزمین شونصد جلسه تراپی لازمیم، امان از دل تراپیست‌مان ...
آخر هفته‌ام تمام شد قرار نیست صبر کند تا روزگار حالش به شود، امیدوارم روزهای خوب از جوانی‌ام دور نباشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

از ایده عالی مستدام ...

کتاب ایده عالی مستدام همراهم در روزهای افقی سرماخوردگی شد، زبانش شبیه زبان خودم بود و به شیوه خودش شکاف دانش ایجاد می‌کرد تا با برانگیختن حس ندانستن و میل به دانستن ادامه دادنش آسان باشد. در این دو سال و اندی گرفتار این ویروس نشده بودم و خیلی کار داشتم و نباید کرونا می‌گرفتم و شانس هم با من یار بود. وقتی که بیمار شدم راحت وا دادم و کامل استراحت کردم، فقط گهگاهی بیدار می‌شدم و می‌رفتم سراغ کتاب‌های نخوانده تا ببینم وقت کدام یکی‌شان رسیده است، با ایده عالی مستدام خوب ارتباط گرفتم و به خوبی حواسم را به خودش جمع می‌کرد؛ حتی وسط تلفن‌های بی‌امانی که در نکوهش دکتر نرفتن من می‌شد و اعصابم رو خورد می‌کرد باز هم می‌توانست حواسم را از پرتی نجات دهد، دلیلش هم مشخص بود چون دنبال هم‌چین محتوایی هستم این روزها... 
یک جایی از کتاب درباره ملموس کردن ایده‌ها می‌گوید و در میان خلسه سرماخوردگی به این جمله می‌رسم؛ "فهم فعالیت‌های مشهود بسیار آسان‌تر از درک بیانیه‌های انتزاعی استراتژی است، انتزاع فهم ایده و به خاطر آوری آن را دشوار می‌کند." ... نفهمیدن معنای این جمله هم درواقع به نوعی معنای واقعی کلمه‌های همین جمله هست. 
در جای دیگری از کتاب هم از حافظه می‌گوید: " حافظه مانند گنجه بایگانی نیست، بیشتر شبیه چسب پارچه‌ای هست. یک روی چسب پارچه‌ای هزاران چنگک کوچک و روی دیگر آن هزاران حلقه کوچک هست که هنگامی که روی آن را به هم فشار می‌دهیم، این حلقه‌ها و چنگک‌ها درون هم گیر می‌کنند و چسب پارچه‌ای محکم می‌چسبد، مغز شما بی‌شمار حلقه دارد. هر چه ایده‌ای چنگک‌های،بیشتری داشته باشد، بهتر در حافظه گیر می‌کند." این جمله هم چنگک شد و به یکی از حلقه‌های مغزم چسبید، یاد پیام خیلی وقت پیش یکی از همکلاسی‌های دانشگاهم افتادم که گفته بود از بین همه ارائه‌هایی که در دانشگاه داشتیم فقط یکی از آن‌ها را به یاد دارد و آن ارائه‌ی من و دوستم با موضوع "فراشناخت" بود. فراشناخت یک موضوع خیلی انتزاعی بود برای من و حقیقتاً دلم می‌خواست دربارش بدونم، تعریف یک خطیش می‌شد شناخت من از خودم از نحوه یادگیریم از مدلی که من هستم و فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم. این‌ها بیانیه‌های انتزاعی زیبایی بودند، ولی حیف بود انقدر انتزاعی بمونند. فکری که به سرم زده بود را با دوستم مطرح کردم، یک فایل از کانال تلگرام مدرسه آزاد فکری پیدا کرده بودم و تصمیم گرفتیم از آن به تعداد بچه‌ها پرینت بگیریم و اوایل ارائه ازشون بخوایم بخونند و نظرشون رو بگن، نه صرفاً نظرشون بلکه مسیری که افکار در ذهنشون طی می‌کنه تا تصمیم بگیرند، عکس نامه را دارم ولی دوست ندارم اینجا بگذارمش و البته هنوز در همان کانال تلگرامی هست. متن نامه به این شرح بود:
باتوجه به گزارش‌های به دست آمده اخبار موثقی از حضور تیم اصلی طراحی و هدایت گروه تروریستی داعش در مهد کودک فعال شماره ۲۸ شهر الانبار عراق حاصل شده‌است. این تیم در حال طراحی حجم گسترده‌ای از عملیات تروریستی داخل ایران است که احتمالا ظرف یک هفته آینده انجام می‌شود و از مهد کودک به عنوان پوشش جلسات استفاده می‌شود، تعداد کودکان و کادر مهد جمعاً ۱۴ نفر تخمین زده می‌شود و در تمام ساعات شبانه‌روز فعال است. از آنجایی که هرگونه اقدام برای انهدام باید از طریق عملیات موشکی صورت گیرد، قطعاً منجر به کشته شدن تمام افراد خواهد شد. باتوجه به شرایط حساس بیان نظر فوری جنابعالی را خواستاریم. 
چهره بچه‌ها هنگام خواندن نامه علائم یکسانی داشت، ابروها منحنی می‌شدند و بالا می‌رفتند، چشم‌ها گشادتر و قدرت دید به نظر بالاتر رفته بود  و غافلگیری آن‌ها را مجبور کرده بود بیشتر نگاه کنند، دو یا سه بار نامه را خواندند. استاد هم همین‌طور و احتمالاً یادش رفته بود که بگوید منظور من نقش فراشناخت در یادگیری موثرتر بود، اما من یادم بود ولی حیفم آمد این بازی را با به بهونه فراشناخت با بچه‌ها نکنم. واقعا هنوز هم نمی‌دونم از نظر علمی چقدر درست فراشناخت را مطرح کردیم و وقتی که درس تصمیم‌گیری متمم را خواندم متوجه شدم که انتهای یکی از فایل‌های صوتی مشابه همچین مسئله‌ای را مطرح کرده بود و شاید مطرح شدنش تحت چنین عنوانی درست‌تر باشد اما آنچه که من را خیلی قلقلک داد این بود که من چیکار می‌کنم شناخت من از خودم و اندیشه‌ام، مثلا من مهد کودک را نمی‌زدم ولی حدس می‌زدم آن دیگری می‌گفت چاره‌ای نیست و بحث امنیت و جان عده بیشتری در میان است... 
استاد هم چیزی در مورد کژتابی برداشت من نگفت فقط تشویق‌مون کرد و گفت خیلی متفاوت بود، دوست داشتم...
احتمالا از چیپ هیپ و دن هیپ (نویسندگان ایده عالی مستدام) هم نمره بدی نمی‌گرفتم :)

بعدا نوشت: این روزها آدم هایی که انهدام مهد کودک را انتخاب می کنند از نزدیک دیدیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

دوست ۲۳ ساله من

من هیچ وقت تجربه دوستی عمیقی همراه با ارزش‌های مشترک و احساس راحتی و به دور از خود سانسوری نداشتم... با کیفیت ترین رابطه دوستی که تجربه کردم مربوط به سال اول دبیرستان است، با دوستم بحث می‌کردیم درباره مسائلی که هیچ ربطی بهمان نداشت... از خندیدن سر بغل کردن مادر هوگوچاوز توسط احمدی نژاد تا حصر خانگی موسوی و تحلیل اتاق خبر و مبادله فیلم آرگو و لعن و نفرین کسانیکه روزی با این درجه از خشونت و وحشی‌گری را برای دانش اموز انتخاب کردن و... تا پیوتد فتوت و جوانمردی بستن و هر روز ساعت نماز به جای نماز رفتن حیاط مدرسه را تمیز کردن(واقعا بعد از چند روز اشغال های باغچه‌ها کم شده بود و با اینکه دیوانه ها نام گرفتیم این حرکت در میان بچه‌ها دیده شد و شاید خیلی ها میخواستند بیایند کمک اما دلشان نمیخواست دیوانه باشند...) و تاریک ترین و شرم اورترین بخشش هم انجا بود ک طرفدار رائفی پور شده بودیم و سرکلاس اجتماعی با معلم خیلی باحالمون ویدئوهای او را میبردیم تا بقیه را هم اگاه کنیم، کاش ساسی مانکن را ادامه می‌دادیم... بعد از آن دیگر این سطح و تراز را در رابطه دوستی با اینکه کم هم دوست نداشتم تجربه نکردم... واقعا دلم این بحث‌ها را می‌خواهد و تنها کسی که می‌توانم با او اینطوری حرف بزنم خواهرم هست در واقع ما دوتا همیشه اینطوری باهم حرف میزنیم کمی هم وقتی بحث‌مان به بیراهه می‌رود درمورد مانتو و شال تصمیم می‌گیریم ... همیشه من در  شرایط حساسم که وسط یک تصمیم گیر افتادم و عمیقا نیاز به همفکری دارم هیچ‌کس جز او درکم نمیکند و ایده‌های او فقط مطمئن و آرامم می‌کند، البته او به ندرت این کار را می‌کند و ایده‌های خودش برای خودش کافیست فقط برای ایده‌ها و تصمیم‌هایش از مسیر رفته من کمک می‌گیرد... 
امروز که با هم می‌گفتیم راستی اقای فلانی هم می‌اید یزد و حتما بریم ببینمش و باهاش صحبت کنیم و دوتایی گفتیم اخ چقدر گوگولیه و دلم می‌خواد بغلش کنم و مامان زیر لب آهی کشید و گفت خدا عقلتون بده... یا وقتی که اکانت تویتر و لینکدین فلانی را زیر و رو می‌کنیم که امار کشور مقصد مهاجرتش رو در بیاریم و ببینیم تو علی‌بابا کار می‌کنه یا چی؟! یا وقتی که دوتایی باهم پا شدیم رفتیم میدون امام حسین آب گرفته را دیدیم و از اینکه یزد بوی شمال گرفته خوشحال بودیم و میگفتیم کاش اب اینجا را خالی نکنن و همیشه دریاچه بمونه و شروع می‌کنیم داستان تعریف کردن که اونوقت قایق‌ها اینجا بلیط میفروشن و ادامه گفت‌وگو در میان خنده‌هامون محو میشه و خنده‌هایی که اگر به جای یکی از طرف‌های مکالمه فرد دیگری باشد اصلا شکل نمی‌گیرد. نمی‌دونم اینکه بهترین دوستم خواهرم باشه خوبه یا بده؟ ولی خب خوشحالم که دوستی با درجه دیوانگی خودم دارم...
خوشحالم که عمیق‌ترین رابطه دوستی را با کسی تجربه کردم که از لحظه اومدنش به این دنیا کنارش بودم، بزرگ شدنش رو دیدم و من با او بهترین و بالاترین استاندارد دوستی و خواهری رو تجربه کردم، راستش رو بخوای وقتی شروع کردم به نوشتن نمی‌دونستم اینجوری تموم میشه ولی چه خوب شد، تولدت پیشاپیش مبارک رفیق من. 
برات از ته دل آرامش و شادی و موفقیت و رضایت و دوباره آرامش می‌خوام عزیزِ من❤

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

اسب اندیشه خود را زین کن

خوب بلدم پیدا کنم، شروع کنم، امتحان کنم و گزینه‌های باحال و هیحان‌انگیز و تازه را پی بگیرم و تا اینجای کار مراحلی هست که برای مغزم خیلی خیلی خوشایند هست. اما وقتی کار به مراحل سخت‌تر می‌رسد که باید متمرکز وقت بذارم و خستگی و ملال و شیب کند این مرحله را تجربه کنم جا می‌زنم و بیخیال می‌شوم. خلاصه که نمودار ابتدا در مسیر آشنایی با شیب تند ذوق و شوق آشنایی جلو می‌رود، وسایل لازم را می‌خرم تا جایی که می‌توانم همه منابع را سفارش می‌دهم، در بولت ژورنالم برایش جا باز می‌کنم و روزهای ابتدایی را با نظم و کیفیت بالایی سپری می‌کنم اما به تدریج شیب نمودار کم میشه و رشد نزولی و خیلی وقت‌ها هم شیب به صفر می‌رسد.
این مسیرهایی که ازش حرف می‌زنم، مسیرهایی نیستند که عدم پیش‌روی در آن‌ها به من ضرر خاصی وارد کند، فقط از یک پیشرفت بزرگ محرومم می‌کند و من هم هیچ وقت مزه آن را نچشیده‌ام که دلم دوباره هوسش کند...
تیزهوشان که رفته بودم بچه‌ها را می‌دیدم که چقدر خودشان را کشته بودند تا از پس آزمون بربیایند و خیلی از مطالب دبیرستان را خوانده بودند. اما من فقط درس‌های راهنمایی را خوانده بودم فقط برای خودشان نه اینکه تیزهوشان قبول شوم. خیلی خیلی درس می‌خواندم اما هیچ وقت به خاطر هدف بلند مدت تیزهوشان نبود و قبولی تیزهوشان برایم مزه شیرینی من تونستم را نمی‌داد و ابزار همت بلند برای رسیدن به یک هدف بلند را به دست نیاوردم.
برای سال کنکور هم که دیگر هیچی ... آن زمان هم تلاش جدی نکردم و قفل این ابزار برایم باز نشد. البته از یک جایی به بعد هیچ وقت خودم را به خاطر اون سال سرزنش نکردم. چون من آدم تنفس در آن فضا نبودم و داشتم در اتمسفر آن سال خفهههه می‌شدم. بوی انسانیت و شور و نشاط نوجوانی جایش را به بوی رقابت مرگ آور داده بود، عجیب که زنده ماندم...
روز اول مدرسه من رفته بودم که شروع کنم و واقعا خوشحال بودم. وقتی پایم را در کلاس گذاشتم دیدم همه بچه‌ها از،ساعت ۶ صبح در مدرسه بودند تا صندلی‌های ردیف جلو را بگیرند و دوست صمیمی من هم به من نگفته بود که اولین صندلی اولین ردیف را گرفته بود... خلاصه که آن سال هم این ابزار را به دست نیاوردم و شاید نباید به دست می‌اوردم چرا که  مسیر الانم را دوست می‌دارم ...
آخرین و نزدیک‌ترین جایی که یادم می‌آید خیلی جدی به کار چسبیدم و منحنی ملال و رنج و خستگی را رد کردم، کار تحقیقاتی ارشد بود، خیلی از این و اون کمک خواستم تا بتوانم کارم تکمیل کنم اما شروع دی ماه وقتی داشتم بولت ژورنالم را آماده می‌کردم زمانش رسید که بگویم هیچ کس جز تو نخواهد آمد ... همان موقع که مامان و بابا کرونای سختی داشتند و نمی‌توانستم ببینمشان و جواب پاتولوژی خاله هم آمده بود و مراحل درمان باید شروع می‌شد، تصمیم گرفتم شروع کنم و بعد از اینکه کلی گریه کردم، هدف دی ماه را نوشتم تمام کردن کار آزمایشگاهی پایان نامه. هر روز از صبح تا ساعت ۷و۸ شب ازمایشگاه می‌رفتم و یک سره کار می‌کردم و در راه "وقتی نیچه گریست " گوش می‌دادم (واقعا چرا؟) سعی می‌کردم همه چیز را با دقت بنویسم کاری که اصولا نمی‌کنم و زیادی حافظه‌ام را قبول دارم و بعد از یک ماه کار فشرده و اصلاح کردن خیلی از مراحل، کار جمع شد و یک ابزار کار راه بینداز را در کوله پشتی‌ام گذاشتم. اما این ابزار هنوز اون چیزی نیست که دلم میخواد، چون باز هم مجبور بودم که تمومش کنم پای یک ضرر گنده در میان بود. الان دلم می‌خواهد یک چیز را درست و عمیق یاد بگیرم، اسب اندیشه خود را زین کنم اون پیشرفت بزرگ که در پس هیچ تهدید و ضرری نیست را تجربه کنم و ساختن برای تنها نذاشتن آرزوهام رو یاد بگیرم. موثرترین شیوه‌ای که به ذهنم میرسه ردیابی هرروزه هست، ردیابی که علاوه بر گزارش متنی، گزارش صوتی و تصویری از خودم را داشته باشه... برای این کار یک کانال تلگرام می‌زنم و اسمش را میزارم "ماموریت شخصی" خودم را اونجا ثبت می‌کنم، شاید حضور بقیه هم بتونه بیشتر انگیزاننده باشه، در مورد این موضوع باید بیشتر فکر کنم... امیدوارم در میانه ۲۶سالگی این باگ برطرف بشه و قفل این ابزار هم برام باز بشه🌱

 

 

آخرین روزهای ارشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

یک کار بی انتها

من مشتاقانه منتظر بودم تا تابستان امسال از راه برسد و سفت بغلش کنم، بعد از ۵سال اولین تابستونی هست که خودم صاحب اختیار تمام روزهایش هستم و زمستون سخت و سرد امسال هم من را برایش مصر تر و تشنه تر کرده بود. با سرعت قابل قبولی ماه شهریور از راه رسید به رسم نانوشته‌ای هرسال قبل از شروع مهر تمام خانه را مرتب می‌کنیم البته که خیلی بیشتر مرتب می‌کنم... اتاق‌ها، کمد لباس‌ها، شست‌وشو و اولویت بندی لباس‌ها، شستن ملافه‌ها، مرتب کردن کابینت‌ها، کمی تغییر دکوراسیون، (البته همه در صورت داشتن شرایط اضطرار، نه از روی وسواس و خود خفه‌کنی)، شارژ کردن محتویات فریزر و یخچال و خریدهای کتابی و لباسی لازم...
با شروع شهریور میدونستم همچین کارهایی را پیش‌رو داریم مخصوصا که در روزهای آخر مرداد سرم خیلی درگیر کارم بود و برای کار خانگی زمان نداشتم ... همه این‌ها پروژه سنگین نظافتی را شامل میشد و من نیاز به انگیزه و انرژی فعال‌سازی بالایی داشتم برای واکنشی که از نظر ترمودینامیکی هم نامطلوب است.... بهترین انگیزه برای من مهمون دعوت کردن هست؛ این دفعه مهمون‌هایی را دعوت کردم که مطمئن باشم توی اتاق‌ها هم می‌روند؛ دوستام رو دعوت کردم؛)
بنابراین پای جدول تناوبی گیمیفیکیشن را هم وسط کشیدم و از عنصرهای فشار زمان، عواقب و ماموریت برای رسیدن به مقصد استفاده کردم و با توجه به حجم کاری که میخاستم انجام بدم ۴-۵روز،زمان لازم داشتم(البته که قرار نبود همه‌اش را به کارخانگی اختصاص بدم) امشب که شب قبل از مهمونی هست فقط دو آیتم تیک نخورده که فردا صبح انجام می‌شود. الان روی تخت دراز کشیدم و تایپ می‌کنم و بوی تمیز و تغییرات کوچک دوست داشتنی حالم را خوب می‌کند و خوشحالم که این همه کار دوست نداشتنی و البته سخت را تموم کردم، اما چه کار فرسوده‌کننده‌ای هست. جنس کار خانگی به نحوی هست که در صورت انجام نشدن روند زندگی را دچار مشکل جدی میکند و حتی سردرگمی ذهنی به‌وجود می‌آورد، از طرفی همه زمان را به کار خانگی اختصاص دادن هم دستاورد مادی عینی ندارد این یعنی دست تو را برای پیشرفت، داشتن چیزهایی که دوست داری، رفتن جاهایی که دلت می‌خوای باز نمی‌کنه چون همه این‌ها پول لازم دارند و کاری که درآمد نداشته باشد ملال‌آور است؛ البته که باعث حفظ سرمایه و حذف هزینه‌های نظافتی می‌شود. اما پیش‌روندگی و خروجی ملموسی را احساس نمی‌کنی و لوپ کار خانگی انتها ندارد...
همه اینا رو گفتم که یکی بیاد دستمزد منو بده یا یه تافت بزنه به همه‌چی سرجاش بمونه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

اگر کلمه بودم ...

خودم را از بودن در سیالی به جز هوا، سبک شدن به کمک نیروی شناوری آب و بلد بودن یک تفریح و لذت خوشایند برای انرژی گرفتن محروم کرده بودم. دلیل ساده و کلیشه‌ای داشتم؛ آب پر از جیش است و من دلم نمی‌رفت و ترس داشتم از  اتفاقاتی که شنیده بودم ممکن است برای خانم‌ها رخ دهد... اما در مسیر زندگی یاد گرفتم که باور کنم دنیا بزرگ و پراز سوپرایز هست و تا می‌توانم به خودم فرصت بدهم برای تجربه کردن، هیجان زده شدن و یاد گرفتن ... دوست دارم زودتر این مهارت را در کوله پشتی‌ام را بگذارم.  سختی یادگیری را با لذت توانستن جایگزین کنم، مثل همون موقعی که بعد از کلی تلاش کردن و زمین خوردن لحظه‌ای سر می‌رسد که تو می‌تونی بدون کمکی رکاب بزنی و لذت توانستن و ظهور مَستِری و غوغای دوپامین در مغز آن لحظه را فراموش نشدنی می‌کند، دلم همچین لحظه‌ای میخواست و جرئت کردم و زدم به آب ...
برای سفر به دنیای آب، اولین و مهم ترین قدم یادگرفتن رها شدن است. در تلاشم که  آمیگدال هایپرسِنستیوم از شدت نگرانی برای بقا بکاهد و آرام بگیر تا رهایی را تجربه کنم... برایم سخت بود وزن کمترم را بپذیرم، ریه‌هایم را پراز هوا کنم و در مسیر با ان هوا تنفس کنم و سخت‌تر از همه اینکه پاهایم را از کف استخر جدا کنم و از حرکت در قامت عمودی به دنیای حرکت در راستای افق شیفت کنم و به دنیای ماهی‌ها سلام کنم... بعد از نیم ساعت سفت گرفتن به خودم گفتم فاطمه رهایی را دریاب... به خواهرم گفتم هوامو داشته باش، سرم را روی آب گذاشتم، به ارامی پاهایم را از کاشی‌های آبی جدا کردم و گذاشتم آب هم وزنش جایش را بگیرد، عضلاتم را به حالت انبساط درآوردم تا حجمشان بیشتر شوند و چگالی من کم‌تر... روی آب رها شدم.
وجود آب و جنس آب را به گونه‌ای متفاوت حس می‌کردم شاید هم چیزی فراتر از حس کردن کلمه‌ای برایش ندارم... آب، هوا نبود. قوانین خودش را داشت و ما در مسیر صلح...
وقتی که چند روز پیش خانم فیلسوف در استوری‌اش پرسید اگه کلمه بودی چه می‌بودی؟ من دلم خواست شنا باشم؛
مهارت سفر به دنیای جدید، تازه و هیجان‌انگیز که اول شرط رهایی‌ست...  البته شنا در یک آب تمیز و تازه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

بنویس...

بیشتر از دو ماه پیش قرار بود توی چالش ۲۰۰ روز وبلاگ نویسی شرکت کنم، این چالش را خانم مهربان با اب و خاک که عاشق خواندن وبلاگش هستم، معرفی کرده بود؛ به نظرم جذاب اومد و بعد از تقسیم ۲۰۰ بر ۳۰ فهمیدم که۶۶۶۶ .۶ ماه باید وبلاگ بنویسم و در فلان تاریخ خدا بخواهد پایان ماجراست... خلاصه که ایول را گفتم و یه گوشه‌ای در بولت ژورنال بدبختم هم نوشتم شروع چالش ۲۰۰ روزه وبلاگ نویسی... اما از ۸۰ روز پیش تا الان من فقط یک پست در وبلاگم گذاشتم ...!
امروز که از بوسیدن قورباغه میخوندم که شاهزاده باید یک عالمه قورباغه رو میبوسید تا بیشترین شانس را برای پیدا کردن معشوقه‌اش داشته باشه دوباره به معجزه زیاد نوشتن فکر کردم... برای شروع عدد ۴۰ مناسبه برای من و تجربه دوام اوردن در این بازه را دارم و اتفاقاً همان تجربه را تا الان هم ادامه‌ مید‌هم... 
به هر حال با توجه به اینکه روزهای متفاوت و جذابی را می‌گذرونم کلی حرف برای گفتن دارم، نه متاسفانه من هیچ وقت حرف برای گفتن ندارم و حوصله تکون دادن دهان مبارک را ندارم  اما پای کیبرد که وسط باشه یه ادم دیگمم ؛) و می‌خوام از خیلی چیزها بنویسم؛ از مسیر شغلی جدیدی که درحال تجربه کردن و ذوق زده بودنم، از فرصت‌هایی که برام پیش میاد و باید حواسم بهشون باشه، از صلح درونی که دارم تجربه‌اش می‌کنم ذره ذره، از همون روزی که خودم دست خودم را گرفتم و بلند شدیم، از اینکه اگر کلمه بودم دوست داشتم شنا می‌بودم، از اینکه گاهی احساس می‌کنم مغزم یاد گرفتن را یاد گرفته، از چیزهای جدیدی که دوست دارم بخونم و یاد بگیرم، از ترک خوردن و گاها شکسته شدن دیوارهای ذهنم، از آشتی کردن با غذا و میل به سلامتی که هیچ وقت قبل‌ترها برام مهم نبود، از اینکه همیشه یه سریال تو جییم دارم تا وقتش که میرسه من رو ببره به یک دنیای متفاوت دور از اینجا و اکنون، از نشستن پای ترس‌هام و دیدنشون و حرکت به سمت رهایی، از خوردن دارویی که می‌ترسیدم و نمی‌خواستم بخورمش اما به علم اعتماد کردم و خوشحالم که دوباره به علم اعتماد کردم، از همه تجربه‌های کاری و تحصیلی دو سه سال اخیرم که به نظر به دردنخور بودند اما امسال به دفعات کمکم اومدند... تلاش می‌کنم متعهد بمونم و از همه این‌ها بنویسم چون که می‌دونم قورباغه‌های زیادی را باید بوسید ( از این هم یادم باشه بنویسم...)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه

برای پویش نه به حجاب اجباری داشتم عکس انتخاب می‌کردم، عکسی که به دلم نشست برای زمستون بود، همون زمستون سختی که آخر همه‌ی قصه‌ها رفتیم مشهد تا به خودم بگم "آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست، آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست..."
توی عکس زیر بارونی دولایه لباس بافت پوشیدم، هوای بهمن ماه مشهد سرد بووود و بدن من خیلی ضعیف، اما همه جا رفتیم بعد دو سال رفتیم سینما، آرمیتاژ و راهنمایی و هر روز حرم❤... حرم بخش‌های زنانه و مردانه‌اش از هزارسال پیش که من آنجا زندگی می‌کردم خیلی بیشتر شده بود، صحن‌ها هم تقسیم بندی شده بودند، اما خداروشکر در حس و حال آنجا کسی نمی‌توانست دست ببرد و همان بود، بی کم و کاست، امن و آرام... هر روز کنارش می‌نشستم و حسابی برایش حرف می‌زدم از آنچه بر ما گذشت...
شب که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم که حس و حالش برایم تحفه ارزشمندیست گوشه قلبم... در جمعی بودم شبیه جمع‌های دوران دانشجویی که هرکس درحال پیدا کردن راه خود است و با عضویت در گروه‌های مختلف هویت خود را می‌سازد... به گروه تازه‌ای دعوت شده بودم که ایده‌ها و عقایدشان خیلی به من نزدیک نبود اما دعوت‌شان را پذیرفتم و با هم به دیدن فردی که آنها خیلی تعریفش را می‌کردند و خود را در تیم او می‌دانستند رفتیم.
من او را دیدم، چه جوان بانشاط، عمیق، پخته و مهربانی بود انگار کلمه مهربانی از او گرفته شده بود. در گوشه جمع ایستاده بودم و به او نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم نگاهم را ازش بردارم واقعا نمی‌توانستم. او تجلی یک‌جای همه خوبی‌ها بود و در میان جمعی که همه نگاه او را می‌خواستند ممتد به من نگاه می‌کرد. نگاهش پر از تایید بود و من و تک تک سلول‌هایم، کل وجودم، زخم‌هایم از تایید او مشعوفِ مشعوف بودیم و انکار نمی‌کنم که در میان آن جمعیت نگاه‌طلب چقدر خوشحال بودم که صاحب این همه نگاه او شده بودم( آخ چه خووب بود و ناب)
قرار بود همه آن‌ها بروند سر پروژه‌ای عملیاتی چیزی شبیه اینها. همه افراد آن گروه گفتند که ما می‌رویم که سعادتمند شویم و تو هم بیا. من با اینکه تماماً لذت بودم از کنار او بودن نپذیرفتم... گفتم من نمی‌دانم شما برای چه به آنجا می‌روید و چرایش را نمی‌دانم! انگار با گفتن این چرا یک تایید دیگر از او گرفتم. همه جمعیت رفتند به سمت سعادت...
جمعیت که جلو می‌رفت من فقط او را می‌دیدم که لبریز بود از چرایی کاری که می‌کند و این چرا به او نور بخشیده بود و جمعیت تاریک... او که به سمت هدفش می‌رفت دوباره به من که خیلی دور بودم نگاه کرد و من هم با تمام عشقم به او نگاه کردم و با اشک‌هایم لبخند می‌زدم و حظ می‌بردم و او با تمام وجودش به نور بزرگی که بالای سرش بود پیوست.
با بی‌نهایت حس خوب و گرما تو چله زمستون از خواب بیدار شدم و نگاه قشنگش در قلبم جا گرفته‌... مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه...
بالاخره نوشتمش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

در گذر از توتالیته او ...

امروز صبح مجبور بودم به خاطر یکسری کار زورکی به یکی از مدرسه‌ها و یک کار مهم به مدرسه محبوبم بروم (اما هیچ کدوم از اینها اولویت این روزهای من نبودند)... واقعا از شب قبل غصه رفتن به مدرسه زورکی را گرفته بودم و آرزو می‌کردم در کمترین زمان ممکن پرونده آنجا بسته شود اما گویا حجم عظیمی از توتالیته و سلطه جویی و تمامیت خواهی شخصی که کار زورکی را باید راه مینداخت هم‌چنان ارضا نشده بود و یک ساعتی را به رفع این موضوع از من گرفت راستش را بخواهی جدای از بحث اعصاب خوردی که امروز برای من رقم زد فهمیدم شدت سلطه جویی و قدرت خواهی ان فرد چه مییییزان بوده و بیشتر مدل ذهنی‌اش را برایم آشکار کرد، حرف‌هایش را میشنیدم و برای همه حرف‌هایش جواب و منطق داشتم تا زمانی که سوگ هنوز تازه من را به میان کشید، من در برابر این موضوع صراحتا می‌گویم که خیلی ضعیف و شکننده‌ام و کوچک‌ترین دستبرد به آن اشک‌های منتظر برای گریز را جاری می‌کند و متاسفانه مثل اون صحنه‌های جذاب فیلم.ها نیستم که دست‌هایم را بزارم دو طرف میزش و حد و مرزش را برایش مشخص کنم، فقط گریه می‌کنم... یادم نیست دقیقا چطوری ولی بالاخره ان کار زورکی را تموم کردم و راهی مدرسه محبوبم شدم احتمالا چند نفری قیافه کج و کول من را که دور میدان شهدای محراب در حال گریه بود دیدند ...
کارم را در مدرسه محبوبم انجام دادم و به دفتر مدیر رفتم، به خاطر بافت فرسوده کاملا یهویی و بی مقدمه اعلام شده مدرسه امسال منحل میشود و من عمیقا ناراحت بودم ک این سیستم معرکه‌ و نایابی ک کنار هم قرار گرفته در حال فروپاشیست. به دیدار مدیر رفتم تا از او به خاطرهمکاری و همدلی که در ساختک این تجربه دوست داشتنی برایم داشت تشکر کنم(من همیشه از آدم‌های این مدلی تشکر میکنم، دو سال پیش بین کلاس هایم رفتم از مسول آموزش دانشگاه خانم عرفا به خاطر توضیحات دقیق و صبورانه همیشگی‌اش قلبا تشکر کردم. فقط به همین خاطر کار دیگری در آموزش نداشتم)
چندتایی از دبیران اونجا بودند همه ناراحت از ایننکه سال دیگر کنار هم نخواهند بوو منم ب ثانیه پنجم نرسیده از این جو ناراحت برای رهایی اشکهام استفاده کردم و دستمال را که از جلوی چشمم برداشتم دیدم همه دارند گریه میکنند و به هم دستمال تعارف میکنند ،مدیر رو کرد به من و گفت خ دانایی شما که سه سال نیست بیشتر اینجا هستین ما با بعضی از همکاران ۱۷ ساله کنار همیم و اینجا را با هم ساختیم... اینجا واقعا خندم گرفت ناراحت نبودن مدرسه بودم ولی نه به اندازه‌ای که گریه میکردم و واقعا راست میگفتن من فقط سه سال اونجا بودم و سرهم ۴ کلاس داشتم....
اما مقایسه عجیبی از این دو فضا شکل گرفت؛
فضای اول پر از سلطه جویی و تمامیت خواهی و حالیت میکنم اینجا رئیس کیه و فضای دوم پر از همدلی و رشد و رضایت و البته تلاش آگاهانه... 
واقعا دلم برای تک تک روزهای مدرسه محبوبم همان که چند پست قبلی در خوابم بود تنگ میشود و در قلبم جا دارد❤ 
صرفا برای رهایی و نکوهش شخص زورکی امروز که خیلی از من انرژی گرفت نوشتم اما چه خوب که با ستایش محبوب پایان یافت.
کلمه‌ها دوستتان دارم و شما را حرمت می‌دارم🌱

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

پنکه خیال

دیشب فقط برای اینکه عادت دیرخوابیدن برنگرده زود رفتم تو رختخواب... هوا اونقدری گرم نبود که کولر روشن بمونه، ولی اگر روشن میموند و میرفتم زیر پتو خیلی حال می‌داد اما دلم نیومد... 
پنکه رو روی تایمر ۳۰ دقیقه میذارم و با لباس‌های تابستونی گَل و گشاد ولو میشم روی رخت‌خواب... دستم به گوشی نمیره که قرارهای هرشب را بخونم، کتاب خوندنم هم نمی‌آد...فقط زُل میزنم به پنجره و تو صدای پنکه غرق میشم، صدای پنکه برای من یادآور خاطرات خوبه و حس خوبی برای من داره؛ مثل بوی اسفند... همراه پره‌های پنکه توی رویاهام چرخیدم و چرخیدم نمی‌دونم چی شد از ته دلم از خدا خواستم یه روزی بیاد که اونجایی که میخوام باشم و اون چیزهایی که میخوام داشته باشم...
صدای دینگ پنکه آمد و ۳۰ دقیقه تمام شد و پره‌ها وایسادن و من به فکر اون روز ...
🥰🥺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی