بیشتر از این نباید اجازه میدادم رکود و خمیدگی زمان را از چنگم بدزدد. بعد از این همه مدت قلق خودم را پیدا کردم و میدونم هرموقع حالم خوش نباشد کارهای خانه خوب پیش نمیرود و به هم ریختگی خانه همانا و حال بد بیشتر همانا... اما خوب این واکنش برگشتپذیر است و دست به کار شدن برای نظافت خانه و سر و سامان دادن محیط دور و برم حال خودم را هم بهتر میکند، واقعا مگر میشود بوی سدیم هیپوکلرید و درخشندگی سینک ظرفشویی در خانه بپیچه و حس خوب تمیزی حالم را خوب نکند. از عادتهای همیشگیام موقع نظافت هم این هست که در گروه دوستام بحث راه میاندازم و هم نظافت و هم صحبت و گزارش مراحل پیشبرد نظافت... خدانکنه مهمون داشته باشم از صفر تا صد نظافت، کیک پختن، میز چیدن، لباس انتخاب کردن و گزارش بعد از مهمونی هم در گروه میگذارم و خلاصه خیلی خوش میگذره...
امروز تمام ظرفهای کثیف آشپزخانه را شستم، گردگیری اساسی آشپزخانه، شستن بونسای داخل سینک ظرفشویی، ناهار هم مرغ خیلی خوشمزه ( واقعا دلم برای دستپخت خودم تنگ شده بود) پختم. هال و اجاق گاز هم دو روز پیش تمیز کرده بودم و در کل ظاهر خانه خیلی تمیز و خوشگله...
یک چای مشتی برای خودم ریختم و شیرینیهای بدون شکر جذااب و معرکه مریم را برداشتم و جلوی کولر دراز کشیدم و یک سریال گذاشتم تا خستگی در کنم و منتظر همسر...
بعد از ناهار دوش گرفتم و آماده شدم برم برای قرار عصر و قرار بود با دانشآموزانم زمان بگذرانم واقعا با اینکه خسته مدرسه بودم و دوست داشتم زودتر تمام شود اما امروز فهمیدم چه حس خوبی میگیرم و واقعا دلم براشون تنگ شده بود تا قبل از امروز عصر این دلتنگی را کشف نکرده بودم و واقعا سطح انرژیم را بالا برد.
شب تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و بعد از مدتها وقت کیفی باهم... همچنان از رویاها و آرزوهایمان برای آینده گفتیم و همدلی که بینمان جاری بود را عمیقا دوست داشتم از آرزوهای هم حمایت کردیم و به من گفت با تمام قلبم آرزو میکنم آرزوهایت را ببینی و از اینکه اینقدر برای من امن هست ازش ممنونم، این وسط گوشیهامان هم چک کردیم و به استوریهای بنده خدایی خندیدیم...
شام املت معرکه احمدرضا داشتیم خیلی حیلی وقت بود که املت درست نکرده بود من هم سبزیهای باغچه (تره و ریحون بنفش سبزیهای محبوبم) را مرتب و همسایز پاک کردم و سفره را جلوی کولر پهن کردیم... کمی سردرد ناشی از کم خوابی سراغم آمد و بسیار خوشحال شدم که امشب خواب خوب هم بالاخره تجربه میکنم، نور خانه را کم کردم که ملاتونین کارش را شروع کند، مدیتیشن هم کردم اما نه خبری از خواب نیست هنوز...
خودم را گول نزدم و آمدم سراغ وبلاگم اگر ملاتونین نیست دوپامین حاصل از نوشتن را حداقل نه نگویم...
احتمالا الان سراغ بولت ژورنالم بروم و ماه خردادی که همچنان خالی هست...
این فرمول حال خوبکنی من هست، نوشتم که یادم باشد...