برای نوشتن و بودن...

۸ مطلب با موضوع «مغزنوشته» ثبت شده است

مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه

برای پویش نه به حجاب اجباری داشتم عکس انتخاب می‌کردم، عکسی که به دلم نشست برای زمستون بود، همون زمستون سختی که آخر همه‌ی قصه‌ها رفتیم مشهد تا به خودم بگم "آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست، آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست..."
توی عکس زیر بارونی دولایه لباس بافت پوشیدم، هوای بهمن ماه مشهد سرد بووود و بدن من خیلی ضعیف، اما همه جا رفتیم بعد دو سال رفتیم سینما، آرمیتاژ و راهنمایی و هر روز حرم❤... حرم بخش‌های زنانه و مردانه‌اش از هزارسال پیش که من آنجا زندگی می‌کردم خیلی بیشتر شده بود، صحن‌ها هم تقسیم بندی شده بودند، اما خداروشکر در حس و حال آنجا کسی نمی‌توانست دست ببرد و همان بود، بی کم و کاست، امن و آرام... هر روز کنارش می‌نشستم و حسابی برایش حرف می‌زدم از آنچه بر ما گذشت...
شب که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم که حس و حالش برایم تحفه ارزشمندیست گوشه قلبم... در جمعی بودم شبیه جمع‌های دوران دانشجویی که هرکس درحال پیدا کردن راه خود است و با عضویت در گروه‌های مختلف هویت خود را می‌سازد... به گروه تازه‌ای دعوت شده بودم که ایده‌ها و عقایدشان خیلی به من نزدیک نبود اما دعوت‌شان را پذیرفتم و با هم به دیدن فردی که آنها خیلی تعریفش را می‌کردند و خود را در تیم او می‌دانستند رفتیم.
من او را دیدم، چه جوان بانشاط، عمیق، پخته و مهربانی بود انگار کلمه مهربانی از او گرفته شده بود. در گوشه جمع ایستاده بودم و به او نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم نگاهم را ازش بردارم واقعا نمی‌توانستم. او تجلی یک‌جای همه خوبی‌ها بود و در میان جمعی که همه نگاه او را می‌خواستند ممتد به من نگاه می‌کرد. نگاهش پر از تایید بود و من و تک تک سلول‌هایم، کل وجودم، زخم‌هایم از تایید او مشعوفِ مشعوف بودیم و انکار نمی‌کنم که در میان آن جمعیت نگاه‌طلب چقدر خوشحال بودم که صاحب این همه نگاه او شده بودم( آخ چه خووب بود و ناب)
قرار بود همه آن‌ها بروند سر پروژه‌ای عملیاتی چیزی شبیه اینها. همه افراد آن گروه گفتند که ما می‌رویم که سعادتمند شویم و تو هم بیا. من با اینکه تماماً لذت بودم از کنار او بودن نپذیرفتم... گفتم من نمی‌دانم شما برای چه به آنجا می‌روید و چرایش را نمی‌دانم! انگار با گفتن این چرا یک تایید دیگر از او گرفتم. همه جمعیت رفتند به سمت سعادت...
جمعیت که جلو می‌رفت من فقط او را می‌دیدم که لبریز بود از چرایی کاری که می‌کند و این چرا به او نور بخشیده بود و جمعیت تاریک... او که به سمت هدفش می‌رفت دوباره به من که خیلی دور بودم نگاه کرد و من هم با تمام عشقم به او نگاه کردم و با اشک‌هایم لبخند می‌زدم و حظ می‌بردم و او با تمام وجودش به نور بزرگی که بالای سرش بود پیوست.
با بی‌نهایت حس خوب و گرما تو چله زمستون از خواب بیدار شدم و نگاه قشنگش در قلبم جا گرفته‌... مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه...
بالاخره نوشتمش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

کینتسوگی من

این روزهای مشغول پیدا کردن و جمع کردن تکه‌هایم هستم، مراقبشان هستم بیشتر از این خورد نشوند. بندزنی رو تمرین می‌کنم البته قبلا هم بلد بودم اما مهارتم در این حد و حدود نبود این دفعه خیلی کار بیشتری می‌طلبد، خیلی مراقبم تکه‌ها را با ظرافت کنار هم قرار دهم و به سان صنعتگران ژاپنی ظرف شکسته شده‌ام را زیبا کنم، این روزها مهم‌ترین کار من است، مهم‌ترین...حواسم هست کجا میروم و چه کسی یا گاهی هیچ کسی را برای دیدن یا شنیدن انتخاب بکنم به مرتبه بالایی از جواب تلفن و پیام ندادن رسیده‌ام، پیامی که از نظرم اسیب زا به این تکه‌هاست را به راحتی نگاه نمی‌کنم یا تلفن را به راحتی جواب نمیدهم، اگر کسی چیزی به من می‌گوید که قبل‌تر ها از نظرم ممنون لطف کردید بود، شاید الان اصلا ممنون نباشم و اتفاقا  اگر نصیحت و وعظ به نظر خودش خیرخواهانه‌اش و دوتا پیراهن بیشتر پاره‌کردنش یا سواد بیشترش رو نثارم نمی‌کرد قلبا ممنونش بودم اما الان نه ...به مرحله ایگنور کردن بدون عذاب وجدان رسیده‌ام،  تک تک این بندها برای من بی‌نهایت مهم‌تر هستند... همه‌‌ی تک‌تکشان❤
دوست دارم خودم باشم و بند زنی و تکه‌های شکسته شده‌ام مطمعنم این راه برای من بهترین جواب است...من هرموقع حس‌هایم رو جدی گرفتم بهتر بودم الان هم با تمام وجود به این احساس احترام می‌گذارم. راحت نبوده همین چند تکه بند زدن هم. هنوز جای بندها محکم نشده‌است و من سرتا پا مراقبشان هستم... خسته نیستم، هنوز سرپا هستم برای بودن و زندگی کردن ولی شکسته‌ام به شدت مراقبم تا بندها حالشان خوب بشود،  نمی‌دانم چینی وجودم بعد از بند زدن چه شکل خواهد بود اما قطعا این‌گونه که امروز و دیروز بود دیگر نیست. امیدوارم این #کینتسوگی  زیبا و پایدار باشد. 
کینتسوگی
وابی‌سابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

من اسمش را می‌گذارم پیغام سروش

کی باورش میشد ۵ سال بعد از آن روزی که شاید خلاصه‌ی همه سال‌ها و علاقه‌مندی زندگی من بود با این حس و حال بنشینم پشت لپ تاپ و دوباره ثبتش کنم.

صبح جمعه ۱۹ آذر ۵ سال پیش با صدای چیلیک چیلیک عکس گرفتن از خواب بیدار شدم و چون تختم طبقه بالا بود به راحتی می‌توانستم از پنجره وضعیت حیاط را بررسی کنم. حیاط سفید شده بود و برای اولین بار از دیدن برف خوشحال نشدم و نگران کنسل شدن پرواز و لیز شدن حیاط  بودم، کارهایی که برای جمعه مانده بود را انجام دادم، شب که شد کل حیاط را گز کردم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش هست ... در بازرسی شبانه متوجه وجود یک آدم برفی شدم و از نظر من بودن یک آدم برفی کنار سالن آمفی تئاتر چیز جالبی نبود و با حسن استفاده از تاریکی شب قاطعانه آدم برفی را حذف کردمlaugh و با آرزوی فردایی آفتابی حیاط را ترک گفتم.

صبح زود شنبه زدم بیرون.... در گوشه گوشه حیاط برف دیده می‌شد و از آقای مسئول همه چیز، خواستم حیاط را پارو کند تا شب یخ نزند و کسی لیز نخورد اگر هم نه پارو را به خودم بدهد تا این کار را انجام دهم....خنده‌اش گرفت و به من از عملکرد آفتاب اطمینان داد و انگار راست می‌گفت... ظهر کار مسخره‌ای پیش آمد که به اون یکی دانشگاه رفتم و اصلا یادم نمی‌آید چه گوری را باید می‌کندم آنجا....

صحنه‌ی بعدی که یادم می‌آید این بود که حوالی ساعت ۴، با چهار فلاسک آبجوش به دست وارد سالن آمفی تئاتر شدم و انگار خیلی‌ها منتظر بودند من را ببینند و بفهمند عنایاتشان را نصیب کی می‌کردند....surprise

او ( آقای عبدالعالی) تقریبا به موقع رسید و من با فائزه.م که اوایل خیلی پای کار بود و بعدتر کم‌تر رفتیم دم در به استقبال او...

با اینکه بی‌نهایت منتظر دیدنش بودم اما چهره راننده آژانس تمام نگاه من را گرفته بود و ول نمی‌کرد، احتمال انیشتن بودنش از نبودنش بیشتر بود، موهایش، سبیل‌ش... 

به زحمت نگاهم را به سمت مردی که از ماشین ۴۰۵ نقره‌ای پیاده شد بردم، کاملا همان‌طوری بود که انتظار داشتم، نمی‌دانم برق چشمانم را در آن تاریکی می‌دید یا به سرمای روز بعد از برف ربط می‌داد....

فراتر از هر تواصعی که دیده‌ام و شنیده‌ام وارد سالن شد و چون هنوز یک نفر آن بالا مشغول صحبت بود، روی یکی از صندلی های وسط سالن در قسمت مردانه!!!!! نشست و یادم هست عاطفه.س از دیدنش در صندلی هم راستایش تعجب کرده بود....

 

آهنگ دزدان دریایی کارائیب که فرشته.م زحمتش را کشیده بود پخش شد و به بالای سن رفت. بعد از گفتن بسم‌الله الرحمن الرحیم از جایش بلند شد و با رندی سخن می‌گفت و کلمه به کلمه‌اش برای ما( و یا شاید فقط چند نفر از ما) پیغام سروش بود و چه خوش حکایتی... قانون پوریا که عاشقش شدم، نمایش حرکت الکترون، صعود . فرود بادکنک‌ها..... و من میخکوب روی صندلی!!!

 

آنقدر عشق این مسیر برای من عمیق و ناب و دلچسب بود که بعد از گذشت ۵ سال و با وجود عنایات گاه و بی‌گاه عده‌ای از دوستان و ابراز پشیمانی به خاطر وقت و سرمایه‌ای که از دست دادند frown تک تک صحنه‌ها و لحظات با همان کیفیت و حس و حال برای من زنده می‌شود و برایم جالب است که آن‌ها هم از یاد نمی‌برند....:)

حتی دوباره همان بیت شعر بر من زنده می‌شود، همان شعری که برای هربار خواندنش باید یه سرچی بزنم و کامل یادم نمی‌ماند:

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

علوم- صومعه-خاک نم‌دار- حافظ

در دنیای خیال از کوچه‌های باریک بافت قدیمی یزد که کاملا برایم آشنا بود و از دو خواب قبلی آشناتر شده بود، با قدم‌های بلند پیاده‌روی می‌کردم. اینکه آنجا کجا بود را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم مدرسه‌ای که خیلی دوستش دارم هم آن نزدیکی‌ها بود. آشنایی مسیر باعث شد محکم‌تر و بلندتر گام بردارم...چست و چابک، نرم و نازک، با دو پای کودکانه، هم‌چنان که آهووار در حال دویدن بودم فشار هوا زیر پاهایم بیشتر شد و با کمک نیروی بالابرنده‌ای از زمین بالاتر رفتم... روی مولکول‌های هوا گام برمی‌داشتم و مستِ مستِ مست...پر از حس کشف و سوال و ماجراجویی و سیال میان مولکول‌های هوا... این حالت را یک بار دیگر هم در دنیای خیال اما این بار در باغ آقابزرگ تجربه کرده بودم... این گام های بلند مرا به جایی با هوای خنک و مطبوع و معطر با عطر آب روی سنگفرش و خام نم‌دار رساند. جایی شبیه معبدهای ژاپنی که سعیده در انیمه‌ها به من نشان داده بود و نشانه‌هایی از آب‌انبارهای یزد همراه با آبی زلال و پاک. اینجا شبیه یک عبادتگاه است و دوست دارم معتکف این درگه شوم. همانطور که در میان مولکولهای خوش عطر شناور هستم، یک شعر را مدام از حافظ می‌خوانم. کاش یادم می‌ماند کدام بیت حافظ‌جان بود، تنها چیزی که یادم می‌آیدتکرار دوباره یک کلمه در مصرع اول و حضور مجدد همان کلمه در مصرع دوم. از آنجایی که مغز من استاد ارتباط دادن مطالب بی‌ربط به هم دیگر است تصمیم گرفته بود از این کلمه فاکتور بگیرد و باقی کلمات این مصرع را در پرانتز بگذارد... و بسیار از این اتفاق خرسند بودlaugh

از این خواب لطیف بیدار می شوم و اما شعری که می‌خوانم اصلا کلمه‌ای تکراری ندارد...

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک/ از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

(یادش بخیر این شعر را بدون نقطه روی تخته دیوار خوابگاه نوشته بودم)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

من خانه نمی‌دانم...

سکانس ۱:

می‌دونی من خیلی آدم رهایی هستم،‌همین الان تو بگی وسایل رو جمع کن بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم من فردا صبح چمدون‌هارو بستم و می‌خونم... ای سرو پای‌بسته به آزادگی مناز آزاده منم که از همه عالم بریده‌ام...

سکانس ۲:

خانه جدید را چند وقت پیش دیده‌ام ... اون موقع قرار نبود خانه ما باشد و من خیلی سطحی نگاهش کردم، فقط یادم می‌آید که از پنجره‌هایش آسمان پیدا بود و خانه پر از نور بود و یک تراس داشت...

سکانس ۳:

همه‌چیز غیرمنتظره پیش‌ رفت، آنجا قرار شد خانه ما باشد. دوباره که برای دیدنش می‌روم اول سراغ تراسش را می‌گیرم اما متاسفانه ویوی تراس به نحوی صیانت شده بودsad و مثل قبل نبود یک هفته زمان داریم برای اسباب‌کشی... به انباری کارتن‌ها می‌روم و دعا می‌کنم که مارمولک نباشد، فرش اتاق‌ها را جمع می‌کنم و اتاق را با کارتن فرش می‌کنم. کمی دلتنگ می‌شوم نه برای این آجر و سنگ و اتاق‌ها، انگار این اتاق‌ها هرکدام هویت پیدا کرده‌اند و پر بودند از خاطره‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها، روزهای سختی که باورم نمی‌شد از پسش برآمده باشیم... اما هنوز چیزی به روی خودم نمی‌آورم... برای انتخاب پادکست دستم به هیچ اپیزود جدیدی نمی‌رود، همان هیچ ملایم ... تو اگر در تپش باد خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی‌ها حوضشان خالیست...به نظرم برای شرایط من انتخاب خوبیست... ۷-۸تا کارتن را از وسایل برقی پر می‌کنم.

سکانس۴:

خانم صاحب‌خانه پیام می‌دهد که دلمان برایتان تنگ می‌شود، بچه‌ها میگن دلمان برای عروس‌خانم و آقا داماد تنگ می‌شود( از نظر اون‌ها ما هنوز عروس-دامادیمlaugh) چه غیرمنتظره قصد رفتن کردید! این مژده را می‌دهد که تا شما هستید من مستاجر نمی‌آورم که خانه را ببیند و من از خوشحالی بال در می‌آورم. 

سکانس ۵:

غیرمنتظره‌ها منتظرت هستند، امشب ۲ مستاجر  کاملا ناگهانی برای دیدن خانه می‌آیند. سریع خودم را به خانه می‌رسانیم و هزار جهد بکردیم که این همه به هم ریختگی را بپوشانیم... او ناراحت است و گله می‌کند که مگر کاروان‌سراست که یهویی زنگ می‌زنند، من هم دوران خانه دیدن خودمان و رفتار بنگاهی‌ها را به یادش می‌آورم... اما هم‌چنان ناراحت هست ... از انعطاف‌پذیری و پذیرش هم می‌گویم اما تعجب می‌کنم که چرا بی‌اعصاب‌تر می‌شود...

سکانس ۶: 

سری اول مستاجرها می‌آیند، زوج جوانی هستند شبیه همان موقع خودمان. جفتمون سعی می‌کنیم حدس بزنیم چه‌کاره هستند و اینکه آیا خانه را پسندیدند یا نه؟

سری دوم مستاجرها می‌آیند یک بچه هم دارند، با قبلی‌ها تیپ  متفاوتی دارند، مختصری خانه را نگاه می‌کنند و می‌روند و ما هم نفس راحتی می‌کشیم. چای‌ساز را روشن می‌کنم تا با پای سیب‌های تازه چای بخوریم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ در را می‌زنند مستاجرهای سری دوم با مامان بابا و خواهرش اومدند دوباره خانه را ببینندindecision به خاطر آمادگی ذهنی نداشتن کمی به هم می‌ریزیم...همگی به همه جای خانه سر می‌زنند ، باهم به داخل اتاق‌ها می‌روند در کمد دیواری ‌ها را باز می‌کنند(یادآوری که با یک خانه کاملا نامرتب طرفیم)، من در حال مانده‌ام و آن‌ها در اتاق‌اند. حس بدی به سراغم می‌آید، احساس اینکه بسه اینجا هنوز خانه ماست... در دلم می‌گویم کاش زودتر تمامش کنند، از پله‌ها پایین می‌روم و خودم را به اتاق‌ها می‌رسانم، انگار باید باشم...

سکانس ۷:

بعد از رفتنشان مودم کاملا عوض می‌شود، خیلی حرف نمی‌زنم یک قسمت پیکاسو می‌بینم و زودتر از همیشه به رختخواب می‌روم و همه این چند صفحه به اضافه برنامه‌ریزی هفته به هفته‌ای که تا آخر شهریور کرده بودم و الان کاملا بی‌معنی شده در مغزم هست و ملاتونین‌ها را بی اثر می‌کند...

به سراغ دفتر و قلم می‌آیم و اعتراف می‌کنم دلم برای اینجا که اولین خانه ما شد تنگ می‌شود...

راستش را بخواهی نمی‌شود به راحتی جمع کرد و رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

مغز همدل

به رسم احترام به جغرافیا و آب، تا قبل از گرم شدن آب حمام، لباس‌های جامانده از ماشین لباس‌شویی را می‌شویم، شامپو شبنم را برای شستن همین‌ها خریده‌ام... یک جای مخصوص برای موبایلم در حمام درست کرده‌ام تا پادکست‌ها باشند و حوصله‌ام در همان ده دقیقه هم سر نرود، داستان جالبی دارد و در مورد زندگی شامپانزه‌هاست...به سرنوشت پادکست گوش دادنم فکر می‌کنم من که ته کارم با اینترنت مقاله سرچ کردنی و اینستا چرخیدنی و بودن کنار آدم‌هایی که دوستشان دارم و ازشون یاد می‌گیرم، هست، نه کسب و کارم قرار است آسیب ببیند و نه درآمدم به اینترنت وابسته است... فکر و خیال این روزهای سرزمینم غم بزرگی شده که که هر لحظه همراهم هست و چشم تو چشم شدن با شیر آب هم غم دیگری را تازه می‌کند... آب گرم شده است، شامپو را از روی زمین برمی‌دارم که سرم محکم به شیر آب می‌خورد و خیلی درد می‌آید خیلی، انگار همین درد کافیست تا هق‌هق گریه کنم، صدای گریه‌هایم جای صدای پادکست و شیر آب را می‌گیرد، چه خوب شد این اشک‌ها راهی به بیرون پیدا کردند...همراه اولین اشک‌ها همه ناراحتی‌ها از جلو چشمانم عبور می‌کنند و با شدت بیشتری چشمانم را فشار می‌دهم و گریه می‌کنم در لحظه‌ای در آن تاریکی استپ می‌کنم و دیگر مغزم به هیچی فکر نمی‌کند، به هیچی... بوی شامپوی جدید جزیره‌ای از خاطرات کودکی را روشن می‌کند و به نظرم مولکول‌های بوی این شامپو شباهت زیادی به شامپو گلرنگ ستاره‌ای دارد و دست‌های مامان را احساس می‌کنم که سرم را می‌شوید، دیگر سرم درد نمی‌کند و حالم کمی بهتر می‌شود، صدای پادکست جان می‌گیرد و ماجرای سفر جذاب جِین به دنیای شامپانز‌ه‌ها و حمایت نشنال جُگرافیک از او من را به الان بر می‌گرداند...

حالم کمی بهتر شده است...شاید این دفعه زودتر گریه کنم، ممنونم از این سفرهایی که مغز با سرعت خیلی بیشتر از نور طی  می‌کند تا شانس زنده ماندن ما را بیشتر کند، ممنونم از همدلیت...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

وزنه‌ای به نام دوست داشتن

 

ظاهر شدن پیام استاد روی گوشی برای ترشح مقادیر بیش از اندازه کورتیزول در بدن( که کاش استاد با استفاده از روش‌های الکتروشیمیایی که خیلی روش‌هایی ارزان و دوستدار محیط‌زیست با هزار فیچر هستند، آن‌ها را  اندازه‌گیری می‌کرد) کافیست، چه برسد به اینکه پیام محتوای" بیا آزمایشگاه و امپدانس و چیزهای دیگر که چیزی به علمت اضافه نمی‌کند را تست بگیر" تا کار تحقیقاتی حرفه‌ای تری ( تو بخوان چاپ مقاله در یک مجله خفن)‌  ارائه کنی ... استثناً این دفعه بعد از کلی شکست یاد گرفتم خیلی راحت بله نگویم تا بعداً به خاطرش ۵۰۰۰کیلوکالری گلوکز حروم نکنم، این دفعه در تصمیم‌گیری قاطع‌ام و می‌دانم چه می‌خواهم.

ترازو را برمی‌دارم،  وزنه‌ی مقاله را در یک طرف ترازو می‌گذارم و وزنه‌ی  اندیشه‌‌ها و فعالیت‌هایی که عمیقاً دوستشان دارم و راهی متفاوت از فضای مرده و بی‌روح آکادمیک (که حداقل من تجربه‌اش کرده‌ام ) می‌طلبد را در طرف دیگر. کفه‌های ترازو خیلی سریع بالا و پایین می‌شود و راستش را بخواهی از این اختلاف فاصله‌ای که بین کفه‌ها به‌وجود می‌آید و من می‌بینم و برایش احترام قائلم، لذت می‌برم و از تصمیمم مطمئن می‌شوم...

امیدوارم بتوانم به خوبی ازت دفاع کنم، تصمیم با ارزش ۲۵ سالگی منheart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

برای ۱۴۰۰

من عاشق لحظه‌های پر از عدم قطعیت فروردین پارسال شده بودم، روزهایی که مجبور بودم در خانه بمانم و این اجبار در خانه ماندن عذاب وجدان عقب ماندن از برنامه‌ها را از بین می‌برد و بعد از روزهای سخت و پرفشار، خانه ناجی من از عید دیدنی‌های نه‌چندان دوست‌داشتنی هم شده بود. همه‌ی این‌ها به اضافه‌ی  باران‌های عاشق بهار پارسال، مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق میسر ساخت و زهی توفیق...!

زمان برای خود خودم  بود و سال‌ها دنبال این کیمیا میگشتم... کلاس عکاسی ثبت‌نام کردم، یک دوره گیمیفیکیشن شرکت کردم، کمی فوکاسکی یاد گرفتم و می‌خواستم دفاعم را در فوکاسکی درست کنم، انواع پلتفرم‌های کلاس آنلاین را تست کردم، از مارک منسن و باران خلاف نیست خواندم، از انیشتین دیدم، خودم و روابطم را سبک سنگین کردم سعی کردم باتوجه به دیتاهایی که داشتم آنها را مدیفای کنم... از بولت‌ژورنال خواندم و دفترچه خوش‌اقبالی که برای چرت و پرت نویسی‌هایم خریده بودم، بولت‌ژورنال سال ۹۹ من شد.

سعی کردم بولت‌ژورنال را از آفت کمال‌گرایی دورنگه دارم و شاید همین موضوع به من کمک کرد تا ۳۶۶امین روز سال ۹۹ را هم در دفترم ثبت کنم. بولت‌ژورنال به  فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند طعم داد و الان که هر ماه‌ را ‌نوشتم طعم هرماه برایم زنده شدند . به روزهای آذر و دی که می‌رسم  خاطرات تلخ یادآوری می‌شود اما همان روزها طعم یافتن معنای زندگی هم می‌دهد...آن روزها در مود ترکر بولت‌ژورنالم نوشتم دائما یکسان نماند حال دوران وکم کم دوباره سراغ هبیت ترکر رفتم و روتین‌های جدید برای خودم ساختم و  هر صبح برای تیک زدن و معنا دادن و معنا یافتن دوباره بیدار شدم...

و حالا دوست دارم این وبلاگ ارمغان ۱۴۰۰ برای من باشد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی