برای نوشتن و بودن...

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه

برای پویش نه به حجاب اجباری داشتم عکس انتخاب می‌کردم، عکسی که به دلم نشست برای زمستون بود، همون زمستون سختی که آخر همه‌ی قصه‌ها رفتیم مشهد تا به خودم بگم "آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست، آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست..."
توی عکس زیر بارونی دولایه لباس بافت پوشیدم، هوای بهمن ماه مشهد سرد بووود و بدن من خیلی ضعیف، اما همه جا رفتیم بعد دو سال رفتیم سینما، آرمیتاژ و راهنمایی و هر روز حرم❤... حرم بخش‌های زنانه و مردانه‌اش از هزارسال پیش که من آنجا زندگی می‌کردم خیلی بیشتر شده بود، صحن‌ها هم تقسیم بندی شده بودند، اما خداروشکر در حس و حال آنجا کسی نمی‌توانست دست ببرد و همان بود، بی کم و کاست، امن و آرام... هر روز کنارش می‌نشستم و حسابی برایش حرف می‌زدم از آنچه بر ما گذشت...
شب که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم که حس و حالش برایم تحفه ارزشمندیست گوشه قلبم... در جمعی بودم شبیه جمع‌های دوران دانشجویی که هرکس درحال پیدا کردن راه خود است و با عضویت در گروه‌های مختلف هویت خود را می‌سازد... به گروه تازه‌ای دعوت شده بودم که ایده‌ها و عقایدشان خیلی به من نزدیک نبود اما دعوت‌شان را پذیرفتم و با هم به دیدن فردی که آنها خیلی تعریفش را می‌کردند و خود را در تیم او می‌دانستند رفتیم.
من او را دیدم، چه جوان بانشاط، عمیق، پخته و مهربانی بود انگار کلمه مهربانی از او گرفته شده بود. در گوشه جمع ایستاده بودم و به او نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم نگاهم را ازش بردارم واقعا نمی‌توانستم. او تجلی یک‌جای همه خوبی‌ها بود و در میان جمعی که همه نگاه او را می‌خواستند ممتد به من نگاه می‌کرد. نگاهش پر از تایید بود و من و تک تک سلول‌هایم، کل وجودم، زخم‌هایم از تایید او مشعوفِ مشعوف بودیم و انکار نمی‌کنم که در میان آن جمعیت نگاه‌طلب چقدر خوشحال بودم که صاحب این همه نگاه او شده بودم( آخ چه خووب بود و ناب)
قرار بود همه آن‌ها بروند سر پروژه‌ای عملیاتی چیزی شبیه اینها. همه افراد آن گروه گفتند که ما می‌رویم که سعادتمند شویم و تو هم بیا. من با اینکه تماماً لذت بودم از کنار او بودن نپذیرفتم... گفتم من نمی‌دانم شما برای چه به آنجا می‌روید و چرایش را نمی‌دانم! انگار با گفتن این چرا یک تایید دیگر از او گرفتم. همه جمعیت رفتند به سمت سعادت...
جمعیت که جلو می‌رفت من فقط او را می‌دیدم که لبریز بود از چرایی کاری که می‌کند و این چرا به او نور بخشیده بود و جمعیت تاریک... او که به سمت هدفش می‌رفت دوباره به من که خیلی دور بودم نگاه کرد و من هم با تمام عشقم به او نگاه کردم و با اشک‌هایم لبخند می‌زدم و حظ می‌بردم و او با تمام وجودش به نور بزرگی که بالای سرش بود پیوست.
با بی‌نهایت حس خوب و گرما تو چله زمستون از خواب بیدار شدم و نگاه قشنگش در قلبم جا گرفته‌... مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه...
بالاخره نوشتمش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

در گذر از توتالیته او ...

امروز صبح مجبور بودم به خاطر یکسری کار زورکی به یکی از مدرسه‌ها و یک کار مهم به مدرسه محبوبم بروم (اما هیچ کدوم از اینها اولویت این روزهای من نبودند)... واقعا از شب قبل غصه رفتن به مدرسه زورکی را گرفته بودم و آرزو می‌کردم در کمترین زمان ممکن پرونده آنجا بسته شود اما گویا حجم عظیمی از توتالیته و سلطه جویی و تمامیت خواهی شخصی که کار زورکی را باید راه مینداخت هم‌چنان ارضا نشده بود و یک ساعتی را به رفع این موضوع از من گرفت راستش را بخواهی جدای از بحث اعصاب خوردی که امروز برای من رقم زد فهمیدم شدت سلطه جویی و قدرت خواهی ان فرد چه مییییزان بوده و بیشتر مدل ذهنی‌اش را برایم آشکار کرد، حرف‌هایش را میشنیدم و برای همه حرف‌هایش جواب و منطق داشتم تا زمانی که سوگ هنوز تازه من را به میان کشید، من در برابر این موضوع صراحتا می‌گویم که خیلی ضعیف و شکننده‌ام و کوچک‌ترین دستبرد به آن اشک‌های منتظر برای گریز را جاری می‌کند و متاسفانه مثل اون صحنه‌های جذاب فیلم.ها نیستم که دست‌هایم را بزارم دو طرف میزش و حد و مرزش را برایش مشخص کنم، فقط گریه می‌کنم... یادم نیست دقیقا چطوری ولی بالاخره ان کار زورکی را تموم کردم و راهی مدرسه محبوبم شدم احتمالا چند نفری قیافه کج و کول من را که دور میدان شهدای محراب در حال گریه بود دیدند ...
کارم را در مدرسه محبوبم انجام دادم و به دفتر مدیر رفتم، به خاطر بافت فرسوده کاملا یهویی و بی مقدمه اعلام شده مدرسه امسال منحل میشود و من عمیقا ناراحت بودم ک این سیستم معرکه‌ و نایابی ک کنار هم قرار گرفته در حال فروپاشیست. به دیدار مدیر رفتم تا از او به خاطرهمکاری و همدلی که در ساختک این تجربه دوست داشتنی برایم داشت تشکر کنم(من همیشه از آدم‌های این مدلی تشکر میکنم، دو سال پیش بین کلاس هایم رفتم از مسول آموزش دانشگاه خانم عرفا به خاطر توضیحات دقیق و صبورانه همیشگی‌اش قلبا تشکر کردم. فقط به همین خاطر کار دیگری در آموزش نداشتم)
چندتایی از دبیران اونجا بودند همه ناراحت از ایننکه سال دیگر کنار هم نخواهند بوو منم ب ثانیه پنجم نرسیده از این جو ناراحت برای رهایی اشکهام استفاده کردم و دستمال را که از جلوی چشمم برداشتم دیدم همه دارند گریه میکنند و به هم دستمال تعارف میکنند ،مدیر رو کرد به من و گفت خ دانایی شما که سه سال نیست بیشتر اینجا هستین ما با بعضی از همکاران ۱۷ ساله کنار همیم و اینجا را با هم ساختیم... اینجا واقعا خندم گرفت ناراحت نبودن مدرسه بودم ولی نه به اندازه‌ای که گریه میکردم و واقعا راست میگفتن من فقط سه سال اونجا بودم و سرهم ۴ کلاس داشتم....
اما مقایسه عجیبی از این دو فضا شکل گرفت؛
فضای اول پر از سلطه جویی و تمامیت خواهی و حالیت میکنم اینجا رئیس کیه و فضای دوم پر از همدلی و رشد و رضایت و البته تلاش آگاهانه... 
واقعا دلم برای تک تک روزهای مدرسه محبوبم همان که چند پست قبلی در خوابم بود تنگ میشود و در قلبم جا دارد❤ 
صرفا برای رهایی و نکوهش شخص زورکی امروز که خیلی از من انرژی گرفت نوشتم اما چه خوب که با ستایش محبوب پایان یافت.
کلمه‌ها دوستتان دارم و شما را حرمت می‌دارم🌱

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی