برای نوشتن و بودن...

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

من خانه نمی‌دانم...

سکانس ۱:

می‌دونی من خیلی آدم رهایی هستم،‌همین الان تو بگی وسایل رو جمع کن بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم من فردا صبح چمدون‌هارو بستم و می‌خونم... ای سرو پای‌بسته به آزادگی مناز آزاده منم که از همه عالم بریده‌ام...

سکانس ۲:

خانه جدید را چند وقت پیش دیده‌ام ... اون موقع قرار نبود خانه ما باشد و من خیلی سطحی نگاهش کردم، فقط یادم می‌آید که از پنجره‌هایش آسمان پیدا بود و خانه پر از نور بود و یک تراس داشت...

سکانس ۳:

همه‌چیز غیرمنتظره پیش‌ رفت، آنجا قرار شد خانه ما باشد. دوباره که برای دیدنش می‌روم اول سراغ تراسش را می‌گیرم اما متاسفانه ویوی تراس به نحوی صیانت شده بودsad و مثل قبل نبود یک هفته زمان داریم برای اسباب‌کشی... به انباری کارتن‌ها می‌روم و دعا می‌کنم که مارمولک نباشد، فرش اتاق‌ها را جمع می‌کنم و اتاق را با کارتن فرش می‌کنم. کمی دلتنگ می‌شوم نه برای این آجر و سنگ و اتاق‌ها، انگار این اتاق‌ها هرکدام هویت پیدا کرده‌اند و پر بودند از خاطره‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها، روزهای سختی که باورم نمی‌شد از پسش برآمده باشیم... اما هنوز چیزی به روی خودم نمی‌آورم... برای انتخاب پادکست دستم به هیچ اپیزود جدیدی نمی‌رود، همان هیچ ملایم ... تو اگر در تپش باد خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی‌ها حوضشان خالیست...به نظرم برای شرایط من انتخاب خوبیست... ۷-۸تا کارتن را از وسایل برقی پر می‌کنم.

سکانس۴:

خانم صاحب‌خانه پیام می‌دهد که دلمان برایتان تنگ می‌شود، بچه‌ها میگن دلمان برای عروس‌خانم و آقا داماد تنگ می‌شود( از نظر اون‌ها ما هنوز عروس-دامادیمlaugh) چه غیرمنتظره قصد رفتن کردید! این مژده را می‌دهد که تا شما هستید من مستاجر نمی‌آورم که خانه را ببیند و من از خوشحالی بال در می‌آورم. 

سکانس ۵:

غیرمنتظره‌ها منتظرت هستند، امشب ۲ مستاجر  کاملا ناگهانی برای دیدن خانه می‌آیند. سریع خودم را به خانه می‌رسانیم و هزار جهد بکردیم که این همه به هم ریختگی را بپوشانیم... او ناراحت است و گله می‌کند که مگر کاروان‌سراست که یهویی زنگ می‌زنند، من هم دوران خانه دیدن خودمان و رفتار بنگاهی‌ها را به یادش می‌آورم... اما هم‌چنان ناراحت هست ... از انعطاف‌پذیری و پذیرش هم می‌گویم اما تعجب می‌کنم که چرا بی‌اعصاب‌تر می‌شود...

سکانس ۶: 

سری اول مستاجرها می‌آیند، زوج جوانی هستند شبیه همان موقع خودمان. جفتمون سعی می‌کنیم حدس بزنیم چه‌کاره هستند و اینکه آیا خانه را پسندیدند یا نه؟

سری دوم مستاجرها می‌آیند یک بچه هم دارند، با قبلی‌ها تیپ  متفاوتی دارند، مختصری خانه را نگاه می‌کنند و می‌روند و ما هم نفس راحتی می‌کشیم. چای‌ساز را روشن می‌کنم تا با پای سیب‌های تازه چای بخوریم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ در را می‌زنند مستاجرهای سری دوم با مامان بابا و خواهرش اومدند دوباره خانه را ببینندindecision به خاطر آمادگی ذهنی نداشتن کمی به هم می‌ریزیم...همگی به همه جای خانه سر می‌زنند ، باهم به داخل اتاق‌ها می‌روند در کمد دیواری ‌ها را باز می‌کنند(یادآوری که با یک خانه کاملا نامرتب طرفیم)، من در حال مانده‌ام و آن‌ها در اتاق‌اند. حس بدی به سراغم می‌آید، احساس اینکه بسه اینجا هنوز خانه ماست... در دلم می‌گویم کاش زودتر تمامش کنند، از پله‌ها پایین می‌روم و خودم را به اتاق‌ها می‌رسانم، انگار باید باشم...

سکانس ۷:

بعد از رفتنشان مودم کاملا عوض می‌شود، خیلی حرف نمی‌زنم یک قسمت پیکاسو می‌بینم و زودتر از همیشه به رختخواب می‌روم و همه این چند صفحه به اضافه برنامه‌ریزی هفته به هفته‌ای که تا آخر شهریور کرده بودم و الان کاملا بی‌معنی شده در مغزم هست و ملاتونین‌ها را بی اثر می‌کند...

به سراغ دفتر و قلم می‌آیم و اعتراف می‌کنم دلم برای اینجا که اولین خانه ما شد تنگ می‌شود...

راستش را بخواهی نمی‌شود به راحتی جمع کرد و رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

مغز همدل

به رسم احترام به جغرافیا و آب، تا قبل از گرم شدن آب حمام، لباس‌های جامانده از ماشین لباس‌شویی را می‌شویم، شامپو شبنم را برای شستن همین‌ها خریده‌ام... یک جای مخصوص برای موبایلم در حمام درست کرده‌ام تا پادکست‌ها باشند و حوصله‌ام در همان ده دقیقه هم سر نرود، داستان جالبی دارد و در مورد زندگی شامپانزه‌هاست...به سرنوشت پادکست گوش دادنم فکر می‌کنم من که ته کارم با اینترنت مقاله سرچ کردنی و اینستا چرخیدنی و بودن کنار آدم‌هایی که دوستشان دارم و ازشون یاد می‌گیرم، هست، نه کسب و کارم قرار است آسیب ببیند و نه درآمدم به اینترنت وابسته است... فکر و خیال این روزهای سرزمینم غم بزرگی شده که که هر لحظه همراهم هست و چشم تو چشم شدن با شیر آب هم غم دیگری را تازه می‌کند... آب گرم شده است، شامپو را از روی زمین برمی‌دارم که سرم محکم به شیر آب می‌خورد و خیلی درد می‌آید خیلی، انگار همین درد کافیست تا هق‌هق گریه کنم، صدای گریه‌هایم جای صدای پادکست و شیر آب را می‌گیرد، چه خوب شد این اشک‌ها راهی به بیرون پیدا کردند...همراه اولین اشک‌ها همه ناراحتی‌ها از جلو چشمانم عبور می‌کنند و با شدت بیشتری چشمانم را فشار می‌دهم و گریه می‌کنم در لحظه‌ای در آن تاریکی استپ می‌کنم و دیگر مغزم به هیچی فکر نمی‌کند، به هیچی... بوی شامپوی جدید جزیره‌ای از خاطرات کودکی را روشن می‌کند و به نظرم مولکول‌های بوی این شامپو شباهت زیادی به شامپو گلرنگ ستاره‌ای دارد و دست‌های مامان را احساس می‌کنم که سرم را می‌شوید، دیگر سرم درد نمی‌کند و حالم کمی بهتر می‌شود، صدای پادکست جان می‌گیرد و ماجرای سفر جذاب جِین به دنیای شامپانز‌ه‌ها و حمایت نشنال جُگرافیک از او من را به الان بر می‌گرداند...

حالم کمی بهتر شده است...شاید این دفعه زودتر گریه کنم، ممنونم از این سفرهایی که مغز با سرعت خیلی بیشتر از نور طی  می‌کند تا شانس زنده ماندن ما را بیشتر کند، ممنونم از همدلیت...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی