نمی‌دونم نوشتن این موضوع کار درستی هست یا نه ولی دلم می‌خواهد بنویسم فقط شاید کمی کلی‌تر ...

امروز رضایت قلبی خوشایندی را تجربه کردم و احساس کردم وضعیتم در مهارتی که مدت‌هاست دوست دارم در خودم ارتقا دهم، رشد یافته و دیدمش و خوشحالم کرد مثل خوشحالی برگ جدید در آوردن گل فیکوس تنبلم...

 امروز موفق شدم جدال پنهانی که هر انسانی در وجود خودش می‌گذراند را به رسمیت بشناسم و یک رفتار نامناسب و بی‌انصافانه را به کل شخصیت او ربط ندهم و انسان را انسان ببینم، انسان به معنای مجموعه‌ای از درست و غلط‌ها، مجموعه‌ای از اشتباه کردن‌ها و یاد گرفتن‌ها، مجموعه‌ای از لحظه‌هایی که فکر نمی‌کند و خودش هم درنهایت ناراحت می‌شود و مجموعه‌ای از خواستن‌ها برای بهتر شدن‌ها

و انگار تلاش پنهانم برای رسیدن به این مرحله، این خودتنظیمی را به ناخودآگاهم هدیه کرده بود و من بدون اینکه حواسم باشد انسان امروز را انسانی تازه معنا کردم و به این ترتیب فرصت زیستن و یادگرفتن و تعامل در صلح برای جفتمان فراهم شد.

آنقدر دیدن ناگهانی این رشد برای من تازه و ناب بود که تصمیم گرفتم در قسمت اتفاق خوشحال کننده دفتر برنامه‌ریزی امروزم بنویسم "اتفاق بهار" و   از طرفی با توجه به شناختی که از تایپ شخصیتی خودم دارم، می‌دانم این رشد برای من چقدرسخت و انرژی‌گیر بوده برای همین آن را در قالب کلمات ثبت می‌کنم تا حواسم به این برگ جدید که قرار است مرا زیباتر کند باشد.

البته همه امروز بهار نبود و اتفاق ناراحت کننده‌ای را پشت سر گذاشتم که در آن هم رشد دیدم و رشدی که اگر نبود کل آخر هفته من(امروز سه شنبه) به خشم و نارضایتی و ناراحتی می‌گذشت اما الان هیچ‌کدام از آن‌ها را ندارم و شاید پای جوانه دیگری در میان است.

من تماااام احساساتم در صورتم ظاهر می‌شوم، تمام و کمال و حتی بیشتر...این ویژگی‌ در من هم‌چنان غیرارادی باقی مانده و خودم کنترلی ازش ندارم. در چند دقیقه آخر کلاس که به بچه‌ها زمان استراحت داده بودم تلگرامم را چک کردم. لحن بسیااار ناراحت کننده پیام‌ها ناراحتی را در تمام صورتم پخش کرد بدون اینکه خودم بفهمم، ناراحت شده بودم ولی نه واقعا اینقدر که گویا صورتم نشان می‌داد. مشغول آماده کردن محتواهام شده بودم که حس کردم چند نفر از بچه‌ها مرتب به من نگاه می‌کنند همیشه انرژِی که چشم آدم‌ها دارد برایم عجیب است، نگاهشان می‌کنم و علت زل‌زدنشان را جویا می‌شوم. جوابشون واقعا برایم بامزه و شوکه کننده است:" خانم گریه نکنید"

من: چی؟ گریه؟

واقعا حتی احساس گریه هم نداشتم و یادم به خاصیت بزرگنمایی احساسی صورتم افتاد و خنده‌ام گرفت و اتفاقا از شدت ناراحتی هم کاست.

پریناز درخواست آخر را گفت و زنگ خورد و زمان تفریح اعلام شد :)

" خانم اصلا هیچ وقت گریه نکنید."

با اینکه انفاق ناراحت کننده قوی‌تری از همان جنس پیام را تجربه کردم اما الان ذره‌ای احساس ناراحتی ندارم و یکی از دلایلی که احساس ناراحتی ترکیب با عذاب وجدان ندارم این هست که سعی کردم در این مکالمه آلوده کلمات و رفتارهایم را کنترل کنم و به قول ستایش در یکی دیگر از کلاس‌هایم رفتارم در برابر آدم‌ها با همان دقتی باشد که مواظبم در طبیعت زباله‌ای نگذارم و آلوده نکنم و وجود آدم‌های اطرافم را آلوده نکنم. البته اصلا منظورم این نیست که من خیلی خوبم! این‌ها را نوشتم که یاد گرفتم کمی روادارتر و منصف‌تر باشم.

 خلاصه که از دیدن این دوتا جوانه در خودم خیلی خوشحالم و من را به ایده‌آلی که از خودم در ذهن دارم نزدیک‌تر کرد و انصافا به دست آوردن این جوانه‌ها را تا حد زیادی مدیون معلمی می‌دانم و این فرصت را داشتم که یادگیری را در بستر تجربه کنم و از این به بعد با خودم مهربان‌ترم و به خودم زمان می‌دهم تا یاد بگیرم، بالاخره یاد می‌گیرم، یادگیری زمان‌بر هست دختر خوب...

البته این جوانه‌ها مراقبت می‌خواهند...

داره بارون میاد...