نمیدونم تو فرزند منی یا مادر من هرچه که هست رابطه من(ما) با تو به همین محکمی هست. قرار بود سفر رفتن و اصفهان دیدن خستگی یک سال تمام کار کردن را از تنم به در کند اما از سفر که برگشتم واقعا شوریده حال و غمگین و پر از بغض شدم. از حال و هوای عجیب خودم در اصفهان تعجب کردم باورم نمیشد این چه مجموعه احوالیست که بر من میگذرد واقعا چه مرزهای عجیبی را پشت سر گذاشته بودم و چه ترکیبهای عجیب و متناقضی از احساسات را تجربه میکردم این قدر عجیب و ناشناخته و گنگ بود این احوال برای من که برای آگاه شدن از احساساتم و تحلیل آنها دو روز با خودم سر جنگ و کش و قوس و حیرانی و سرگشتگی بودم...
سی و سه پل که بعد از مدتها آب به خود میدید و بسیار زیبا بود به جای اینکه قلبم سرشار از لذت و شادی شود دلم را میلرزاند و احساسی گنگ که زمان زیادی طول کشید تا بتوانم ترجمهاش کنم به من میگفت اینجا را بغل کن و بگذار زیبا و شاد بماند، نگذار خراب شود. نگاه کردن به زایندهرود کم رمق همه آن سیستمهایی که خراب شدند و از کار افتادند، آن زمینهای تشنه، آن کشاورزهای خسته، آن گیاهان وامانده از آب و نروییدن جوانههای منتظر تولد و رخنمایی، پرندههای خسته و تشنهی از راه رسیده و بینصیب مانده از تناول آب گوارا را از جلوی چشمانم میگذراند و قفسه سینهام را برای جا دادن قلبم تنگ میکرد(واقعا این احساس را داشتم و الان که با خودم خلوت کردهام میفهمم این حس برای چه بود)
نقش جهان را که میدیدم همانجایی که عاشقش بودم و هستم و نشاط من را پر و لبریز میکند، باز به جای لذت ترس بود که وجودم را در بر میگرفت، ترس از اینکه دوباره آنها نیایند و اینجا را خراب کنند... نمیتوانستم با همه خودم این کاشیهای آبی مسجد را ببینم و حظ کنم باز هم میترسیدم نگران نبودن این همه شکوه و مهندسی و علم و دقت و زیبایی و هارمونی و نظم بودم و مغزم خودش را دایورت میکرد به ایگنور کردن همه این جلال و زیبایی تا ترس و استرس کمتری را تجربه کنم.
شانس با من همراه بود که ورود ما به مسجد همزمان شد با اصفهانگردی پسر بچههای یک دبیرستان با معلم فوقالعااااده جذابشان، چه معلم خوبی بود، وقتی او گوشه گوشه مسجد را برای بچهها توضیح میداد و آیههای روی کاشیها قدمت و منظور هرکدام را میگفت حالم را بهتر کرد و شعلهی امید کوچک و تنهای دلم قد میکشید و قلبم آرامتر شد و دوست داشتنیترین قسمت سفر برای من هم همراهی با آقای کوروشی شد...
شب پل خواجو و شنیدن آواز خوش مردمان سرزمینم که عاشقانه دوستشان دارم را شنیدم و دوباره حس از دست دادن و بد شدن حالشان نفس را در سینهام حبس میکرد، کم کم داشتم حسم را میفهمیدم که چقدر شبیه مادری بودم که از دیدن تصویر سونوگرافی فرزندش امتناع میکند که مبادا بیشتر از این به او وابسته شود به او که میداند حالش خوب نیست و حساب کتاب دکترها میگوید احتمال خوب ماندنش و سلامتش خیلی کم است و من از حس کردن و لمس کردن و لذت بردن از همنشینی با تو (ایران عزیزم) امتناع میکردم تا بیقرارتر نشوم تا شاید از دلم دیوانگی رود اما غافل از اینکه تو در جان منی چه امتناعی قرار است میان من و تو فاصله بیندازد و از عاشقی و محبت من و تو کم کند... هنوز هم نمیدانم از بین من و تو کدام مادر و کدام فرزندیم اما حس میکنم اینقدر رنج کشیدهای و خسته دورانی که باید برای تو همهمان مادری کنیم برای آب و خاک و هوا و سلامتی و خندههای گم شدهی تو عزیزدلممم من تا به حال نمیدانستم که انقدررر تو را دوست میدارم اما وقتی تو مایه هستی و های هوی منی و چگونه میتوان منکر شدت این عاشقی شد، چگونه میتوان غصهات را نخورد چگونه میتوان به خاطر حال بد پیروز کوچکت اشک نریخت باورت میشود یک سرزمین غصه پیروز کوچولو را میخوریم غصه امید کوچک مان برای پیروزی...
چگونه میتوان غصه فقری که هرروز بزرگتر و نزدیکتر میشود را نخورد، فقری که آگاهی را گم میکند و جایش را تنگ میکند، فقری که سلامتی را نابود میکند، فقری که تجربههای جدید را از تو میگیرد، فقری که دنیای تو را کوچک و محدود میکند، فقری که خیلی از دانشآموزان من را شاید از ترم بعدی کلاس زبان محروم کند، از داشتن کتابهای بیشتر... فقر اینترنتی که آنها را از داشتن دانش و بینش بیشتر محروم کند... همه اینها بخشی از پیکره تو را میآزارد و ضعیف میکند سرزمین جانممم راا...
دو روز بعد از بازگشت از سفر و تجربه مجموعهای عجیب از احساسات و دیدن یک ویدئو از مردی که تا به حال امکان شنیدن صحبتها و اندیشههایش را نداشتم و مرور نیم قرن تباهی و از بین رفتن جانهای عزیز انگار از من منِ دیگری ساخت...
پ.ن: تا حالا برای تو اینقدر اشک نریخته بودم و در سکوت خانه هقهق گریه نکرده بودم کاش بخندی زودتر...
برای کاری اصفهان بودم، فک میکردم آب بسته باشه. ولی باز بود و بسیار هیجانزده شدم. در محاصره کلاغها چند دقیقهای کنار آب نشستم و بسیار خوش گذشت... امیدوارم زندهرود به روزهای پرآبی خودش برگرده.