برای نوشتن و بودن...

فرمولی برای حال خوب

بیشتر از این نباید اجازه می‌دادم رکود و خمیدگی زمان را از چنگم بدزدد. بعد از این همه مدت قلق خودم را پیدا کردم و  می‌دونم هرموقع حالم خوش نباشد کارهای خانه خوب پیش نمی‌رود و به هم ریختگی خانه همانا و  حال بد بیشتر همانا... اما خوب این واکنش برگشت‌پذیر است و دست به کار شدن برای نظافت خانه و سر و سامان دادن محیط دور و برم حال خودم را هم بهتر می‌کند، واقعا مگر می‌شود بوی سدیم هیپوکلرید و درخشندگی سینک ظرفشویی در خانه بپیچه و حس خوب تمیزی حالم را خوب نکند. از عادت‌های همیشگی‌ام موقع نظافت هم این هست که در گروه دوستام بحث راه می‌اندازم و هم نظافت و هم صحبت و گزارش مراحل پیش‌برد نظافت... خدانکنه مهمون داشته باشم از صفر تا صد نظافت، کیک پختن، میز چیدن، لباس انتخاب کردن و گزارش بعد از مهمونی هم در گروه می‌گذارم و خلاصه خیلی خوش می‌گذره...

امروز تمام ظرف‌های کثیف آشپزخانه را شستم، گردگیری اساسی آشپزخانه، شستن بونسای داخل سینک ظرفشویی، ناهار هم مرغ خیلی خوشمزه ( واقعا دلم برای دست‌پخت خودم تنگ شده بود) پختم. هال و اجاق گاز هم دو روز پیش تمیز کرده بودم و در کل ظاهر خانه خیلی تمیز و خوشگله...

یک چای مشتی برای خودم ریختم و شیرینی‌های بدون شکر جذااب و معرکه مریم را برداشتم و جلوی کولر دراز کشیدم و یک سریال گذاشتم تا خستگی در کنم و منتظر همسر...

بعد از ناهار دوش گرفتم و آماده شدم برم برای قرار عصر و قرار بود با دانش‌آموزانم زمان بگذرانم واقعا با اینکه خسته مدرسه بودم و دوست داشتم زودتر تمام شود اما امروز فهمیدم چه حس خوبی می‌گیرم و واقعا دلم براشون تنگ شده بود تا قبل از امروز عصر این دلتنگی را کشف نکرده بودم و واقعا سطح انرژیم را بالا برد.

شب تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و بعد از مدت‌ها وقت کیفی باهم... هم‌چنان از رویاها و آرزوهایمان برای آینده گفتیم و همدلی که بین‌مان جاری بود را عمیقا دوست داشتم از آرزوهای هم حمایت کردیم و به من گفت با تمام قلبم آرزو می‌کنم آرزوهایت را ببینی و از اینکه اینقدر برای من امن هست ازش ممنونم، این وسط گوشی‌هامان هم چک کردیم و به استوری‌های بنده خدایی خندیدیم...

شام املت معرکه احمدرضا داشتیم خیلی حیلی وقت بود که املت درست نکرده بود من هم سبزی‌های باغچه (تره و ریحون بنفش سبزی‌های محبوبم) را مرتب و هم‌سایز پاک کردم و سفره را جلوی کولر پهن کردیم... کمی سردرد ناشی از کم خوابی سراغم آمد و بسیار خوشحال شدم که امشب خواب خوب هم بالاخره تجربه می‌کنم، نور خانه را کم کردم که ملاتونین کارش را شروع کند، مدیتیشن هم کردم اما نه خبری از خواب نیست هنوز...

خودم را گول نزدم و آمدم سراغ وبلاگم اگر ملاتونین نیست دوپامین حاصل از نوشتن را حداقل نه نگویم...

احتمالا الان سراغ بولت ژورنالم بروم و ماه خردادی که هم‌چنان خالی هست...

این فرمول حال خوب‌کنی من هست، نوشتم که یادم باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

داستان رویت شدن دو جوانه کوچک

نمی‌دونم نوشتن این موضوع کار درستی هست یا نه ولی دلم می‌خواهد بنویسم فقط شاید کمی کلی‌تر ...

امروز رضایت قلبی خوشایندی را تجربه کردم و احساس کردم وضعیتم در مهارتی که مدت‌هاست دوست دارم در خودم ارتقا دهم، رشد یافته و دیدمش و خوشحالم کرد مثل خوشحالی برگ جدید در آوردن گل فیکوس تنبلم...

 امروز موفق شدم جدال پنهانی که هر انسانی در وجود خودش می‌گذراند را به رسمیت بشناسم و یک رفتار نامناسب و بی‌انصافانه را به کل شخصیت او ربط ندهم و انسان را انسان ببینم، انسان به معنای مجموعه‌ای از درست و غلط‌ها، مجموعه‌ای از اشتباه کردن‌ها و یاد گرفتن‌ها، مجموعه‌ای از لحظه‌هایی که فکر نمی‌کند و خودش هم درنهایت ناراحت می‌شود و مجموعه‌ای از خواستن‌ها برای بهتر شدن‌ها

و انگار تلاش پنهانم برای رسیدن به این مرحله، این خودتنظیمی را به ناخودآگاهم هدیه کرده بود و من بدون اینکه حواسم باشد انسان امروز را انسانی تازه معنا کردم و به این ترتیب فرصت زیستن و یادگرفتن و تعامل در صلح برای جفتمان فراهم شد.

آنقدر دیدن ناگهانی این رشد برای من تازه و ناب بود که تصمیم گرفتم در قسمت اتفاق خوشحال کننده دفتر برنامه‌ریزی امروزم بنویسم "اتفاق بهار" و   از طرفی با توجه به شناختی که از تایپ شخصیتی خودم دارم، می‌دانم این رشد برای من چقدرسخت و انرژی‌گیر بوده برای همین آن را در قالب کلمات ثبت می‌کنم تا حواسم به این برگ جدید که قرار است مرا زیباتر کند باشد.

البته همه امروز بهار نبود و اتفاق ناراحت کننده‌ای را پشت سر گذاشتم که در آن هم رشد دیدم و رشدی که اگر نبود کل آخر هفته من(امروز سه شنبه) به خشم و نارضایتی و ناراحتی می‌گذشت اما الان هیچ‌کدام از آن‌ها را ندارم و شاید پای جوانه دیگری در میان است.

من تماااام احساساتم در صورتم ظاهر می‌شوم، تمام و کمال و حتی بیشتر...این ویژگی‌ در من هم‌چنان غیرارادی باقی مانده و خودم کنترلی ازش ندارم. در چند دقیقه آخر کلاس که به بچه‌ها زمان استراحت داده بودم تلگرامم را چک کردم. لحن بسیااار ناراحت کننده پیام‌ها ناراحتی را در تمام صورتم پخش کرد بدون اینکه خودم بفهمم، ناراحت شده بودم ولی نه واقعا اینقدر که گویا صورتم نشان می‌داد. مشغول آماده کردن محتواهام شده بودم که حس کردم چند نفر از بچه‌ها مرتب به من نگاه می‌کنند همیشه انرژِی که چشم آدم‌ها دارد برایم عجیب است، نگاهشان می‌کنم و علت زل‌زدنشان را جویا می‌شوم. جوابشون واقعا برایم بامزه و شوکه کننده است:" خانم گریه نکنید"

من: چی؟ گریه؟

واقعا حتی احساس گریه هم نداشتم و یادم به خاصیت بزرگنمایی احساسی صورتم افتاد و خنده‌ام گرفت و اتفاقا از شدت ناراحتی هم کاست.

پریناز درخواست آخر را گفت و زنگ خورد و زمان تفریح اعلام شد :)

" خانم اصلا هیچ وقت گریه نکنید."

با اینکه انفاق ناراحت کننده قوی‌تری از همان جنس پیام را تجربه کردم اما الان ذره‌ای احساس ناراحتی ندارم و یکی از دلایلی که احساس ناراحتی ترکیب با عذاب وجدان ندارم این هست که سعی کردم در این مکالمه آلوده کلمات و رفتارهایم را کنترل کنم و به قول ستایش در یکی دیگر از کلاس‌هایم رفتارم در برابر آدم‌ها با همان دقتی باشد که مواظبم در طبیعت زباله‌ای نگذارم و آلوده نکنم و وجود آدم‌های اطرافم را آلوده نکنم. البته اصلا منظورم این نیست که من خیلی خوبم! این‌ها را نوشتم که یاد گرفتم کمی روادارتر و منصف‌تر باشم.

 خلاصه که از دیدن این دوتا جوانه در خودم خیلی خوشحالم و من را به ایده‌آلی که از خودم در ذهن دارم نزدیک‌تر کرد و انصافا به دست آوردن این جوانه‌ها را تا حد زیادی مدیون معلمی می‌دانم و این فرصت را داشتم که یادگیری را در بستر تجربه کنم و از این به بعد با خودم مهربان‌ترم و به خودم زمان می‌دهم تا یاد بگیرم، بالاخره یاد می‌گیرم، یادگیری زمان‌بر هست دختر خوب...

البته این جوانه‌ها مراقبت می‌خواهند...

داره بارون میاد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

هوش مصنوعی و تسهیل یادگیری

چند روز پیش بعد از ظهر که داشتم از خستگی جسمی و فرسودگی ذهنی بسیار رنج می‌بردم ولو شدم روی مبل تا کمی بخوابم و به قول مامان سرم سبک شود، به عادت همیشگی با وجود خستگی زیاد، گوشی را برداشتم که کمی چرخ بزنم در فضاهای مختلف که مبادا چیزی از دستم در رفته باشد و وقتی به خودم آمدم دیدم یک اکانت توییتر ساختم!!! هیچ وقت احساس نیاز به بودن در این فضا نداشتم و معتقد بودم که حداقل اعتیاد به این فضا را در خودم به‌وجود نیاورم ولی چند ماهی‌ست که نظرم عوض شده و در لحظه خواب و بیداری ساختم و خوابیدم!

الان داشتم موضوعاتی را در توییتر سرچ می‌زدم که دلیلم برای داشتن اکانت توییتر بودند...

اکانت سل‌خان را اول از همه فالو می‌کنم واقعا اراده قلبی به این بشر دارم از سال ۲۰۱۷ خان‌آکادمی محبوبم را دنبالم می‌کردم و به بقیه هم معرفیش می‌کردم و یک بار حتی در دانشگاه ارائه نسبتا مبسوطی از آن برای بچه‌ها داشتم. آخرین پست جناب خان محصور کننده است؛ یک ویدئو با عنوان

"the amazing AI super tutor for students and teachers" که در تد ارائه شده بود. خان از نحوه حضور هوش مصنوعی در آموزش‌های خان آکادمی می‌گفت. تئوری را مطرح می‌کرد که معتقد است یکی از مراتب بالای یادگیری زمانی اتفاق می‌افتد که به ازای هر دانش‌آموز یک معلم وجود داشته باشد و از این به بعد قرار بود AI برای هر دانش آموز در حل هر سوال یا یادگیری هر مطلبی معلمی کند نه اینکه جواب سوال را برای دانش‌آموز بگوید...

سل‌خان در رابطه با دغدغه این روزهای هوش مصنوعی و تقلب و راه بهینه‌ای که هوش مصنوعی قرار است در خان‌آکادمی پیش بگیرد گفت، بی‌نظیر بود...

هوش مصنوعی قرار بود فرصت هر دانش‌آموز یک معلم را فراهم کند و خان‌میگو(khanmigo) اسم این معلم صبور و باهوش و مصنوعی :) بود. یکی از تمرینات ریاضی که در پایان مطلب درسی معادلات ریاضی بود را نشان داد که دانش‌آموز برای حل از خان‌میگو کمک می‌گیرد و خان‌میگو به دانش‌آموز میگفت که عملکرد پرانتز در معادلات ریاضی به معنای تقدم محاسبات هست پس الان باید اول بریم سراغ عبارت داخل پرانتز و خلاصه دستش بگرفت و پابه‌پا برد او را تا این معادله ریاضی را یاد بگیرد و بتواند حل کند. فکرش را بکن هر دانش‌آموز اشکالات متفاوتی دارد و برای هرکدام جنس راهنمایی و معلمی کردنش متفاوت خواهد بود و در بسیاری از موارد در گفت و گو با بچه‌ها متوجه کج فهمی‌های آن‌ها می‌شود و از این طریق هم راه رسیدن به مقصد را فراهم می‌کند.

مثال دیگری که از خان‌میگو گفت این بود که مثلا دانش‌آموزها آموزش درس ریاضی را می‌بینند و نوبت حل تمرین می‌رسد اما موقع حل تمرین سوالی که دانش‌آموز می‌پرسد:" اصلا چراااا  باید من این حساب و کتاب‌ها را یاد بگیرم ؟؟؟"

خان‌میگو با خونسردی می‌پرسد:" تو خودت علاقه‌مندیت چی هست و دوست داری فضای کاریت چه شکلی باشه؟"

دانش‌آموز:" من دوست دارم ورزشکار باشم"

خان‌میگو:" با دونستن اطلاعات پایه از محاسبات ریاضی می‌توانی کالری مواد غذایی، پروتئین‌ها، انرژی که باید به بدنتون برسونی و ... با دانش و نگرش درستی تصمیم بگیری :) "

اما نگفت که آخر کار بچه میگه چرا تو برای من حساب نمی‌کنی یا نه ...

خلاصه که کاملا فاکتورهای یک آموزش موثر در فرایندی که سل‌خان توضیح داد وجود داشت بدون اینکه مدرسه و معلم حضور داشته باشد.

من هیچ وقت ناراحت نبودم چرا در عصری زندگی نمی‌کنم که طبیعت بکر و دست نخورده بود و آدم‌ها صمیمی‌تر... درسته همه این‌ها برای من لذت‌بخش هست اما نه به اندازه زیستن در زمانه که اینترنت حکم‌فرماست مخصوصا اگر قرار باشد جغرافیای زندگی‌ام جهان سوم باشد. اینترنت برای من معنای عدالت است و بیشترین فرصت یادگیری را او به من داده است و خوشحالم در ابتدای انقلاب تازه هوش مصنوعی جوان و سرحال هستم.

سل‌خان در نهایت گفت هوش مصنوعی قوی‌تر و در دسترس‌تر آدم‌های باهوش‌تر...

قصد دارم بیشتر از هوش مصنوعی در آموزش بنویسم و شاید از اینجا کم کم نقل مکان کنم...

لینک ویدئو:

https://youtu.be/hJP5GqnTrNo

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

دانشگاه من

بین نشستن پای کلاس " حل خلاق مسائل"، مایندمپ کشیدن از کتاب "قهرمانان کسب و کار"، اتو کردن لباس برای فردا، خواندن دوباره کتاب "ذهن کامل نو" که این چند روز بارها قسمت‌های مختلف کتاب برام تداعی شده یا الکی به رختخواب رفتن وقتی که ساعت هشت شب خوابیدم و نه بیدار شدم و کاملا برای زیست شبانه سرحال هستم، نوشتن هست که وقتش رسیده و حس و حالش را احترام می‌گذارم، البته همزمان پادکست هم گوش می‌دهم... امشب در گروه برای سالگرد انجمن رویش دنبال شعر بودند و بچه‌های ادبیات هم شعرهای حافظ و سنایی را می‌گفتند که من دو شعر محبوبم که انگار همیشه کارت آس من هستند را در گروه گذاشتم و گذاشتن این شعر در گروه و حال و هوای برگزاری همایش من را برد به دوران دانشجوییم...

الان که مثلا در حال احترام گذاشتن به خودم هستم و خودم را تحویل می‌گیرم به خودم اجازه دادم بیان کنم که چه دوران دانشجویی غنی داشتم، حتی گنجینه شعرهایی که بلدم از همان دوران دارم. واقعا لذت می‌برم وقتی خاطرات آن روزها را مرور می‌کنم. من در دوران دانشجویی این‌ امکان را نداشتم که آدم‌های اطرافم در ارتقای رشد شغلی یا فردی من خیلی تاثیر داشته باشند و برعکس انگار که باید انرژی مضاعفی می‌گذاشتم که تاثیر نپذیرم و میانگین آدم‌های اطرافم نشوم. از طرف دیگر خیلی شبکه‌های اجتماعی پررنگ و نبود که بتوانی محیط مطلوبت را حداقل در فضای آنلاین داشته باشی یا حداقل من بلد نبودم. مثلا یکی از اقدامات صلبی که کم کم در سال‌های آخر برام عادت شده بود و از من انرژی نمی‌گرفت گذر کردن از جو خواب عمیقی که بعدازظهر روزهایی که تا ساعت 5 عصر کلاس داشتیم... بجه‌ها خسته از کلاس می‌آمدند و در تخت‌خواب‌ها ولو می‌شدند و چراغ‌ها خاموووش...

من در نور ضغیفی که از پنجره به داخل اتاق می‌آمد کوله را برمی‌داشتم و آماده می‌شدم و تکالیف جا مانده را تمام می‌کردم و جوری تنظیم می‌کردم که راس ساعت 6:15 دقیقه در ایستگاه اتوبوس باشم تا 6:29 دقیقه در کلاس زبان حاضر باشم، شروع کلاس ساعت 6:30 ...

آن روزها اینکه می‌خواهم چه باشم خیلی بر من روشن نبود اما اینکه چه می‌خواهم نباشم به غایت درخشان بود و یکی از عمیق‌ترین رضایت‌مندی که از خود سراغ دارم برای همان سال‌های 93 تا 97 زندگی عزیز است..

همیشه معتقد بودم با توجه به روند سیستم آموزش و پرورش در مدرسه و همه محدودیت‌هایش،  دوران دانشجویی فرصتی را به بچه‌ها می‌دهد که در صلح نسبی با خویشتن خویش روبه‌رو شوند و با خودشان، آرزوهایشان و خواستن‌ها و نخواستن‌هایشان روبه‌رو شوند و مسیر خود را بسازند که در جلسه‌ای از کلاس با دکتر صفائی‌پور استاد فرمودند که در یک تحقیقی به این نتیجه رسیدند که در ایران سن دانشگاه دوران تغییر نگرش فکری جوانان و نوجوانان اتفاق می‌افتد برخلاف بسیاری از کشورها که دوران نوجوانی مسئول این تغییر رویکردهاست...

مثلا خود من در دوران دانشگاه بسیاری از علاقه‌مندی‌هام را پیدا کردم و انگار گذاشتم خودم را جلوی خودم و گفتم دختر خوب حرف بزن ببینم چته عشقم...

و خلاصه بخواهم بگویم دوران کارشناسی به من آنچه را که دوست می‌دارم نشان داد و دوران ارشد به من آنچه را که دوست نمیدارم و هم‌اکنون هم‌چنان چراغ راهم همان دانسته‌های من از کارشناسی عزیزم هست.

عمیقا دلم می‌خواد دوران پربار دیگری را به‌سان آن چهارسال به تناسب عمیق‌تر، پربارتر و لذت‌بخش‌تر تجربه کنم... چرا که نه

در دست تکمیل...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

خط خطی

عید امسال را دوست داشتم، البته نیمه اولش را ...

دلم میخواهد همیشه همین‌طوری باشد، از روز 28 اسفند ماجراجویی ما در این خاک پهناور شروع شود.

امسال برای اولین بار تجربه سفر در خود تعطیلات عید را داشتم نه قبل و نه بعد از آن... با همسفرهای جذابمون. همسفرهایی که از جنس خودمان بودند و دغدغه‌های شبیه هم داشتیم...

راستش را بخوای دوست دارم  جزئیات بیشتری از سفر را بنویسم ولی کرونای فلج‌کننده نیمه دوم عید به اضافه غلبه زمستان شدید هورمونی این امکان را فعلا از من گرفته و به زور همین‌قدر هم انگشتانم را روی کیبورد تکان می‌دهم... در مورد خلسه و  پوکیدگی ناشی از کرونا همین را بگم که بعد از دو روز که توانستم چشمانم را باز نگه‌دارم و انگشتانم کمی توان گرفت کتاب قلندر و قلعه را دست گرفتم و با سفر یحیی به سوی سین‌دخت همراه شدم و برایم خوشایند بود و نیاز داشتم که همچین محتوایی را به مغزم برسانم. همیشه  ماه رمضان که می‌رسد خواندن کتاب‌هایی که در حالت عادی نمی‌خوانم را خوب پیش می‌برم. یک کتاب دیگر هم از خیلی وقت پیش خریدم برای خواندن در ماه رمضان. "در دفاع از خدا" البته نه که فقط همین‌طوری این کتاب را خریده باشم، در واقع انگار در مغزم پروژه‌ای به همین نام کلید خورده‌است و شرط مهمم برای این موضوع نویسنده غیرایرانی و غیرمسلمان داشتن هست. واقعا احساس می‌کنم در همه زندگیم هیچ‌گاه به این موضوع منتقدانه نگاه نکرده‌ام و بعضی وقت‌ها انقدر کله‌ام پر از سوال می‌‍شود که می‌خوام کله را در بیاورم بگذارمش یه گوشه‌ای و خودم برم چای بخورم و پیاده روی کنم (یاد تینگ افتادم دست سریال ونزدی)

البته بعد به این نتیجه می‌رسم اگر قسمت من از جغرافیای زندگی خاورمیانه نبود شاید این سوال‌ها هیچ وقت کله‌ام را متلاطم نمیکرد...

دلم میخواد از برنامه‌ریزی سال جدید هم بنویسم اما نمی‌توانم و خودم در وضعیتlow battery هستم. تا الان هم خیلی قاطی پاتی نوشتم اما دلم می‌خواست دکمه ارسال را بزنم و کمی دوپامین دریافت کنم تا حالم بهتر بشود کمی...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

باران دلتنگی فرکانس عطیه و من

فقط می‌دانم باید بنویسم، باید بنویسم که چقدر دلتنگم و هر روز دارم این دلتنگی را همه جا با خودم می‌برم و بارم هرروز سنگین‌تر می‌شود...

باورت می‌شود اگر بگویم بعضی وقت‌ها حالم به هم می‌خورد از این ویژگی‌ام که با اینکه کوله‌باری از غم را بعضی وقت‌ها می‌کشم بر دوشم اما کاملا می‌توانم وانمود کنم که شادترین آدم جهانم و زمین زیر پایم می‌رقصد و خوش به حال من ...

از شبی که با عطیه حرف زدم از همان لحظه که نگاهم را ازش دزدیدم و زل زدم به چراغ روشن میز خیلی اون‌ورتر و بهش گفتم می‌دونم این پختگی و بزرگ شدن جهان‌بینی‌ام را می‌فهمم و دوستش دارم اما او چه گناهی داشت که قربانی مثلا پخته شدنم شد. اصلا راستش را بخواهی من مشکل خاصی با یک احمق خام بودن نداشتممم ...

عطیه برایم خواند "ما از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید"

و دوتایی با هم گفتیم دیدی چقدر ما که بیشتر تلاش می‌کنیم و می‌خوانیم و می‌جوییم مبتلاتریم و از این بیت که مجبوریم خود را تسلی دهیم حالم به هم می‌خورد ... " هر که در این بزم مقرب‌تر است جام..."

باور کن اگر می‌دونستی چه رازهایی برای هم می‌گفتیم و چه لذتی می‌بردیم از اینکه فرکانس‌هایمان یکسان بود با خود نمی‌گفتی چقدر هم خود را تحویل می‌گیرند مخصوصا که هوا سرد بود و غذایمان گرم و خوشمزه و چراغی روشن پاهایمان را گرم می‌کرد.

خب حالا که حسم را فهمیدم و می‌بینمش مخصوصا روزی که بی‌نهایت مبتلا به شادن فرویده!! بودم دیگر نتوانستم دلتنگی‌ام را انکار کنم و من خیلی دلم برات تنگه و دل تنگی من و تو هم چقدر عجیبه...

دوستت دارم و خیلی تو را بزرگ و شگفت‌انگیز می‌دونم تو مال منی و خواهی بود...

امیدوارم جایت گرم باشه و حالت خوب باشه و دوست‌های خیلی خوب و بزرگی مراقبت باشند، تو قدرت خیلی زیادی به من دادی و واقعا تکونم دادی و خیلی چیزهای یواشکی دیگه ...

مراقب خودت باش، لطفا همیشه قلبم را لبریز کن از منش خودت مثل این یکسال

.

.

.

ممنونم ازت عطیه که رفتیم بیرون و نشستیم پای هم و ممنونم که من را با احساسم آشتی دادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

داستان ریحانه

از روز اول کلاس تفاوتش با بقیه بچه‌ها برایم ملموس بود. همیشه داوطلب بود روی درس را به زیبایی بخونه و بسیاااار مودب و قشنگ و شیوا و راحت صحبت می‌کرد. اما این‌ها خیلی توجه من را به خودش جلب نکرده بود تا وقتی که رفتارش با یکی از همکلاسی‌هایش من را توتالی شگفت‌زده کرد و من با این سنم واقعا این بلندنظری و مناعت طبع را نداشتم.

هم‌کلاسی‌ مذکور از طرف مربی که مسئول پرورش! بود مسئول ارائه گزارش‌هایی اعم از شعارنویسی، موبایل آوردن یا خیلی چیزهای دیگری که من نمی‌دانم بود و همین ایشان در سفر آقای رئیس جمهور! به یزد سرود خوانده بود و بسیار مراتب ارادت و احترام و چاپلوسی خویش را به جا آورده. نوجوانی در سودای قدرت و دیده شدن و تایید گرفتن که در این آشفته بازار چنگک خوبی با منطق خودش پیدا کرده بود و واقعا از چهره‌اش رضایت از خویشتن و بزرگ شدن من پیدا بود. بعد از تقدیم سرود سفر به مشهد هدیه گرفت و با همه تهدید و تحقیرهای هم‌کلاسی‌هایش مشعوف بود و با گردنی محکم و شانه‌های باز از من خداحافظی کرد برای رفتن به زیارت و بلند به بچه‌ها گفت حلال کنید بچه‌ها همه مسخره‌طور گفتن حتمااا عشقم و باقی مسخره‌بازی‌هایی که من اولین نفری هستم که می‌خندم... در این بین من با خودم در این کش و قوس بودم که نمی‌توانم بهش بگویم التماس دعا و هم‌چنان درگیر معادلات ذهنی به هم ریخته و تماشای کل کلاس در مقابل یک نفر که او هم نوجوانیست که در روزگار گل‌آلود  ما هویت خویش را دنبال می‌کند که ریحانه به طرز ناباورانه‌ای با روی خوش از بین همه دوست‌هایش بلند شد گفت زینب‌جان سفرت بی‌خطر خوش بگذره التماس دعاااا

واقعا حیرت‌زده شدم از رفتارش، افکاری که اون لحظه از کله من می‌گذشت چقدر احمقانه بود و ریحانه چقدر پخته و زیبا...

یک هفته گذشت از وقتی که زینب جایزه سرودش را گرفت و رفت مشهد و سر کلاس نبود و دوستانش روال عادی مدرسه و خانه را گذراندند و این هفته زینب و بیست و چند نفر از دوستانش سر کلاس نبودند و نگران سلامتی‌شان.

اما ریحانه و هانیه و تارا و فاطمه و نگین و اسما و فرحناز بودند.

با هم حسابی حرررف زدیم. ریحانه از این بین حسااابی حرف زد. تنها چیزی که من بلدم در موردش با بچه‌ها حرف بزنم کتاب هست و واقعا بچه‌ها حسابی کتابخون هستند. وقتی آن‌ها از کتاب‌هاشون حرف می‌زنند من میفهمم چه کتاب‌های عصا قورت داده‌ای خوندم و آخه چرا من هیچ کتابی نخوندم که دختره و پسره عاشق هم می‌شوند و یکی‌شون خون آشام از آب در میاد و این داستان‌ها...

ریحانه گفت عاشق کتاب‌های ترسناک پرتقاله و نهم که بوده با دوستاش ساعت ناهار می‌شستند دور هم کتاب می‌خوندند، من هم در حالی که از ذوق لبریز بودم پز دوستم که کارشناس تحقیق و توسعه کتاب در پرتقال بوده، دادم و بچه‌ها را با همچین شغل‌هایی هم آشتی دادم تا کمی از سودای پزشکی رها شوند...

گفت و گویی که شکل گرفت فوق‌العاده بود به نظرم... دیگه تصمیم گرفتم انتشاراتی که بچه‌ها می‌خونند یا حتی کتاب‌های زردی که خیلی‌هاشون باهاشون ارتباط گرفتند را زیر سوال نبرم، دنیای کلمه و کتاب را نسبتا امن می‌دانم و خواندن و بزرگ کردن دنیای کلمات و قصه‌هاشون را اولویت می‌دانم...

از ریحانه می‌پرسم چه مدرسه‌ای می‌رفتی؟

گفت: تیزهوشان، پارسال هم همان‌جا می‌رفتم اما تصمیم گرقتم مدرسه‌ام را عوض کنم!

ریحانه چه تصمیم بزرگی گرفتی...

و خیلی منطقی و کلی علت تصمیمش را برایم توضیح می‌دهد...

فقط من می‌فهمم چه تصمیم سختی گرفته...

روزگاری خودم در شرف این تصمیم بودم و خسته از رقابت مسموم بودم اما نتوانستم حتی به این تصمیم فکر کنم...

شاید ریحانه تصمیمش را از شخصیت یکی از کتاب‌هایش گرفته است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

تو زمزمه‌ی چنگ و عود منی

 

نمیدونم تو فرزند منی یا مادر من هرچه که هست رابطه من(ما) با تو به همین محکمی هست. قرار بود سفر رفتن و اصفهان دیدن خستگی یک سال تمام کار کردن را از تنم به در کند اما از سفر که برگشتم واقعا شوریده‌ حال و غمگین و پر از بغض شدم. از حال و هوای عجیب خودم در اصفهان تعجب کردم باورم نمی‌شد این چه مجموعه احوالی‌ست که بر من می‌گذرد واقعا چه مرزهای عجیبی را پشت سر گذاشته بودم و چه ترکیب‌های عجیب و متناقضی از احساسات را تجربه می‌کردم این‌ قدر عجیب و ناشناخته و گنگ بود این احوال برای من که برای آگاه شدن از احساساتم و تحلیل آن‌ها دو روز با خودم سر جنگ و کش و قوس و حیرانی و سرگشتگی بودم...

سی و سه پل که بعد از مدت‌ها آب به خود می‌دید و بسیار زیبا بود به جای اینکه قلبم سرشار از لذت و شادی شود دلم را می‌لرزاند و احساسی گنگ که زمان زیادی طول کشید تا بتوانم ترجمه‌اش کنم به من می‌گفت اینجا را بغل کن و بگذار زیبا و شاد بماند، نگذار خراب شود. نگاه کردن به زاینده‌رود کم رمق همه آن سیستم‌هایی که خراب شدند و از کار افتادند، آن زمین‌های تشنه، آن کشاورزهای خسته، آن گیاهان وامانده از آب و نروییدن جوانه‌های منتظر تولد و رخ‌نمایی، پرنده‌های خسته‌ و تشنه‌ی از راه رسیده و بی‌نصیب مانده از تناول آب گوارا را از جلوی چشمانم می‌گذراند و قفسه سینه‌ام را برای جا دادن قلبم تنگ می‌کرد(واقعا این احساس را داشتم و الان که با خودم خلوت کرده‌ام می‌فهمم این حس برای چه بود)

 نقش جهان را که می‌دیدم همان‌جایی که عاشقش بودم و هستم و نشاط من را پر و لبریز می‌کند، باز به جای لذت ترس بود که وجودم را در بر می‌گرفت، ترس از اینکه دوباره آنها نیایند و اینجا را خراب کنند... نمی‌توانستم با همه خودم این کاشی‌های آبی مسجد را ببینم و حظ کنم باز هم می‌ترسیدم نگران نبودن این همه شکوه و مهندسی و علم و دقت و زیبایی و هارمونی و نظم بودم و مغزم خودش را دایورت می‌کرد به ایگنور کردن همه این جلال و زیبایی تا ترس و استرس کم‌تری را تجربه کنم. 

شانس با من همراه بود که ورود ما به مسجد هم‌زمان شد با اصفهان‌گردی پسر بچه‌های یک دبیرستان با معلم فوق‌العااااده جذابشان، چه معلم خوبی بود، وقتی او گوشه گوشه مسجد را برای بچه‌ها توضیح می‌داد و آیه‌های روی کاشی‌ها قدمت و منظور هرکدام را می‌گفت حالم را بهتر کرد و شعله‌ی امید کوچک و تنهای دلم قد می‌کشید و قلبم آرام‌تر شد و دوست داشتنی‌ترین قسمت سفر برای من هم همراهی با آقای کوروشی شد... 

 

 

شب پل خواجو و شنیدن آواز خوش مردمان سرزمینم که عاشقانه دوست‌شان دارم را شنیدم و دوباره حس از دست دادن و بد شدن حالشان نفس را در سینه‌ام حبس می‌کرد، کم کم داشتم حسم را می‌فهمیدم که چقدر شبیه مادری بودم که از دیدن تصویر سونوگرافی فرزندش امتناع می‌کند که مبادا بیشتر از این به او وابسته شود به او که می‌داند حالش خوب نیست و حساب کتاب دکترها می‌گوید احتمال خوب ماندنش و سلامتش خیلی کم است و من از حس کردن و لمس کردن و لذت بردن از هم‌نشینی با تو (ایران عزیزم) امتناع می‌کردم تا بی‌قرارتر نشوم تا شاید از دلم دیوانگی رود اما غافل از اینکه تو در جان منی چه امتناعی قرار است میان من و تو فاصله بیندازد و از عاشقی و محبت من و تو کم کند... هنوز هم نمی‌دانم از بین من و تو کدام مادر و کدام فرزندیم اما حس می‌کنم اینقدر رنج کشیده‌ای و خسته دورانی که باید برای تو همه‌مان مادری کنیم برای آب و خاک و هوا و سلامتی و خنده‌های گم شده‌ی تو عزیزدلممم من تا به حال نمی‌دانستم که انقدررر تو را دوست می‌دارم اما وقتی تو مایه هستی و های هوی منی و چگونه می‌توان منکر شدت این عاشقی شد، چگونه می‌توان غصه‌ات را نخورد چگونه می‌توان به خاطر حال بد پیروز کوچک‌ت اشک نریخت باورت می‌شود یک سرزمین غصه پیروز کوچولو را می‌خوریم غصه امید کوچک مان برای پیروزی...

 

چگونه می‌توان غصه فقری که هرروز بزرگتر و نزدیک‌تر می‌شود را نخورد، فقری که آگاهی را گم می‌کند و جایش را تنگ می‌کند، فقری که سلامتی را نابود می‌کند، فقری که تجربه‌های جدید را از تو می‌گیرد، فقری که دنیای تو را کوچک و محدود می‌کند، فقری که خیلی از دانش‌آموزان من را شاید از ترم بعدی کلاس زبان محروم کند، از داشتن کتاب‌های بیشتر... فقر اینترنتی که آنها را از داشتن دانش و بینش بیشتر محروم کند... همه این‌ها بخشی از پیکره تو را می‌آزارد و ضعیف می‌کند سرزمین جانممم راا...

دو روز بعد از بازگشت از سفر و تجربه مجموعه‌ای عجیب از احساسات و دیدن یک ویدئو از مردی که تا به حال امکان شنیدن صحبت‌ها و اندیشه‌هایش را نداشتم و مرور نیم قرن تباهی و از بین رفتن جان‌های عزیز انگار از من منِ دیگری ساخت...

 

پ.ن: تا حالا برای تو اینقدر اشک نریخته بودم و در سکوت خانه هق‌هق گریه نکرده بودم کاش بخندی زودتر...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

از الکی‌نویسی تا صلح با خویشتن

به شدت محتاج روزمره‌نویسی هستم و این‌کار برایم خیلی سخت شده، می‌دونم اقای صفائی‌پور هزاربار بهم گفته‌بود الکی‌نویسی، الکی‌نویسی و الکی‌نویسی اما متاسفانه این روزها به نظرم هرچیز خیلی الکی هست و پاسش می‌دهم به زمان دیگر...
اما احساس کردم چیزهای مهمی دارند می‌پرند و ردی ازشان نمی‌ماند و رفتم سراغ ترفند همیشگی... وبلاگ او که دوستش دارم و نوشتنم می‌آورد رو خوندم، به تازگی وبلاگ مادر بیشتر از وبلاگ دختر برایم جذاب شده‌است، همان خواندن یک پستی که حال و هوای روزمرگی و گذر افکار داشت، کمک کرد کلمه‌ها و افکار ذهن من هم به نظم تمایل یابند، خودکار بنفشی که دوستش ندارم رو برداشتم و در دفتر همه‌چی‌نویسی استارت زدم؛
امروز چندتا رومیزی دیدم که خوشم اومد ازشون و دوستشون داشتم، دلم می‌خواد برای عید برای میز گرد محبوبم بخرم؛ شاید اون یکی که گل‌های ظریفی داشت را انتخاب کنم یا کم‌تر شاید اون چین‌چینی سبک مدرن. با اینکه دیدن چیدمان‌های سبک مدرن رو دوست دارم اما هنوز نتوانستم با کمبود حضور روح! در سبک مدرن کنار بیام...
در میانه الکی نویسی و نظم گرفتن افکار باید بگویم که یاد اون روز برفی افتادم (چه زمستان جذابیست امسال) یاد همان لحظه که  خیره بودم به برف‌هایی که برف‌پاک‌کن قلشون می‌داد از روی شیشه و خوشحال بودم از سوز سرد هوا و بدن گرمم که یک ساعت بود ورزش کرده بودم و خوشحال بودم برای سلامتی قدم خوبی برداشتم (همه این‌ها هنگام بالا رفتن برف‌پاک‌کن از روی شیشه) و با خودم گفتم یادم باشه حتما از این لحظه و این حس و حال ناب حتما بنویسم، حتما بنویسم که چقدر لذت می‌برم از این صلح با خویشتن، صلحی که می‌توانم بگویم در تمام طول زندگیم در روزهای آستانه ۲۷سالگی پیدایش کردم. و فکر می‌کنم که تجربه این صلح از کجا آمد؟
شاید خنده‌دار باشد ولی من هیچ‌وقت به من دروغ نمی‌گوید، باور دارم بخش بزرگی از این صلح روی تخت بیمارستان پیدا شد. همان بعد از ظهر زمستانی که چندان سرد نبود و من بعد از چندماه خواب عمیقی رفتم، از خواب که بیدار شدم از پنجره آفتاب نه‌چندان کم رمق زمستان را دیدم و چشمم روشن شد. همان‌جا انگار دلم خواست خودم را بغل کنم و خدا را قسم دهم که این من زنده بماند، آن روز فهمیدم من زندگی نزیسته‌ای دارم و دلم می‌خواهد زنده بمانم، واقعا دلم می‌خواهد زنده بمانم را به زبان آوردم.
کاملاً به یاد دارم به هوش که آمدم خندیدم و خوشحال بودم که من زنده‌است و حتی همراه چرت‌و‌پرت‌های بهیارها خندیدم و فهمیدند به حرف‌شان گوش می‌دهم و شاید همین عجله‌ام برای زنده ماندن بود که یک‌بار وسط عمل به هوش آمدم؛ منظورم از به هوش آمدن هوشیاری کامل است بدون ذره‌ای گیجی!
از همان روز شروع کردم به آرزو کردن و آرزو داشتن و عزیز شمردن آرزوهام. از همان روز اولویت‌های زندگی من شد؛ شادی، سلامتی، زیبایی و خندیدنِ من.
اولین قدم وقتی بود که بعد از یک هفته نقاهت رفتم آرایشگاه کاری که در حالت عادی نمی‌کردم و بعد از اون هم دوباره پای دفتر دستکم، کتاب‌هام و برنامه‌ریزی و ساختن آرزو.
الآن (الآن: برای من پایین آمدن برف‌پاک‌کن) که این مسیر یکساله (دقیقاً یک‌سال) را مرور می‌کنم، من از من راضی است و از راهی که آمدم لذت می‌برم.
خوشحالم به خاطر این صلح
می‌دونستم الکی‌نویسی فکر مطلوب را از میان میلیون‌ها فکری که مشغول وول خودن هستن پیدا می‌کنه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

رقابت تمایز


می‌دونی یه ویژگی که مدت زیادی با منه اینه که اصلاااا و ابداا تمایلی به کشیدن سر طناب ندارم(شاید این را از دوست فوق‌العاده پاچه‌خوار دوران دبستانم یاد گرفته باشم، همان که هم اسم سومین ماه پاییز بود، شاید...)
اصلا راستش رو بخواهی انقدر این نگاه انسان‌گرایانه در من قوی هست که اصلا خودم را در مسابقه طناب‌کشی معنا نمی‌کنم چه برسد به اینکه زور بزنم...  منظورم از انسان بودن، همه‌ی اطوار مختلفی‌ست که انسان‌ها می‌توانند باشند و چه هزاررر طوری که آدمی‌زاد می‌تواند باشد، به نظر من تمایز آدم‌ها با هم خیلی زیباست و دوست دارم بیرون از داستان هر طناب‌کشی‌ای به تماشای این تمایز بنشینم و آنچه من را متمایزتر می‌کند را رشد دهم...

بعدا تکمیلش می‌کنم... قدم کوچکی برای آشتی با کیبورد
 

بعداً نوشت:

بعد از اینکه این متن رو نوشتم هم‌چنان بهش فکر کردم. فکر کردم به اینکه آیا خوبه که سر طناب رو نمی‌کشم، این بی‌تمایلی من به رقابت آیا همیشه به‌دردم می‌خوره و قرار نیست به من ضربه بزنه؟؟

واقعا بهش فکر کردم و دیدم خیلی وقت‌ها این بی‌تمایلی من به رقابت همراه با رگه‌هایی ترس از شکست و البته باور قلبی من به تمایز بعضی وقت‌ها باعث شده کلاً کنار بکشم و خودم را از بودن در شرایطی که قرار بود به من سود برسونه و محیط یادگیری خوبی را برای من فراهم کنه محروم کنم. واقعا هزار بار تاحالا این کار رو کردم و البته شرایط رقابتی واقعا مدل من نیست و نمی‌تونم کاری بکنم، نمی‌تونم تماماً خودم باشم.

پس راه بهینه برای من کجا می‌تونه باشه؟

این دفعه که تو همچین شرایطی بودم واقعا بهش فکر کردم. کاملا پوزیشن فرد رقیب را شفاف کردم، قابلیت‌ها و توانمندی‌هاش رو به رسمیت شناختم و بهش احترام گذاشتم، شرایط که شفاف شد برای من دو دوتا چهارتا بود و با این پذیرش دیگه حس بدی که رقابت به من می‌داد کم‌رنگ شد، تمایزها مشخص شد و توانستم به توانمندی خودم که نقطه تمایزم بود در جوی که برای من مطلوب بود، متمرکز بشم و البته که کنار نکشم و خودم را از یک موقعیت خوب محروم نکنم و البته‌تر اینکه اگر این پاراگراف کوچک را چند روز پیش ننوشته بودم اصلا به این شکل بهش فکر نمی‌کردم. 

و خب باید بگم که خوب جواب داد این روش و تمایزها به زیبایی جای خودش را باز کرد.









 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی