از روز اول کلاس تفاوتش با بقیه بچهها برایم ملموس بود. همیشه داوطلب بود روی درس را به زیبایی بخونه و بسیاااار مودب و قشنگ و شیوا و راحت صحبت میکرد. اما اینها خیلی توجه من را به خودش جلب نکرده بود تا وقتی که رفتارش با یکی از همکلاسیهایش من را توتالی شگفتزده کرد و من با این سنم واقعا این بلندنظری و مناعت طبع را نداشتم.
همکلاسی مذکور از طرف مربی که مسئول پرورش! بود مسئول ارائه گزارشهایی اعم از شعارنویسی، موبایل آوردن یا خیلی چیزهای دیگری که من نمیدانم بود و همین ایشان در سفر آقای رئیس جمهور! به یزد سرود خوانده بود و بسیار مراتب ارادت و احترام و چاپلوسی خویش را به جا آورده. نوجوانی در سودای قدرت و دیده شدن و تایید گرفتن که در این آشفته بازار چنگک خوبی با منطق خودش پیدا کرده بود و واقعا از چهرهاش رضایت از خویشتن و بزرگ شدن من پیدا بود. بعد از تقدیم سرود سفر به مشهد هدیه گرفت و با همه تهدید و تحقیرهای همکلاسیهایش مشعوف بود و با گردنی محکم و شانههای باز از من خداحافظی کرد برای رفتن به زیارت و بلند به بچهها گفت حلال کنید بچهها همه مسخرهطور گفتن حتمااا عشقم و باقی مسخرهبازیهایی که من اولین نفری هستم که میخندم... در این بین من با خودم در این کش و قوس بودم که نمیتوانم بهش بگویم التماس دعا و همچنان درگیر معادلات ذهنی به هم ریخته و تماشای کل کلاس در مقابل یک نفر که او هم نوجوانیست که در روزگار گلآلود ما هویت خویش را دنبال میکند که ریحانه به طرز ناباورانهای با روی خوش از بین همه دوستهایش بلند شد گفت زینبجان سفرت بیخطر خوش بگذره التماس دعاااا
واقعا حیرتزده شدم از رفتارش، افکاری که اون لحظه از کله من میگذشت چقدر احمقانه بود و ریحانه چقدر پخته و زیبا...
یک هفته گذشت از وقتی که زینب جایزه سرودش را گرفت و رفت مشهد و سر کلاس نبود و دوستانش روال عادی مدرسه و خانه را گذراندند و این هفته زینب و بیست و چند نفر از دوستانش سر کلاس نبودند و نگران سلامتیشان.
اما ریحانه و هانیه و تارا و فاطمه و نگین و اسما و فرحناز بودند.
با هم حسابی حرررف زدیم. ریحانه از این بین حسااابی حرف زد. تنها چیزی که من بلدم در موردش با بچهها حرف بزنم کتاب هست و واقعا بچهها حسابی کتابخون هستند. وقتی آنها از کتابهاشون حرف میزنند من میفهمم چه کتابهای عصا قورت دادهای خوندم و آخه چرا من هیچ کتابی نخوندم که دختره و پسره عاشق هم میشوند و یکیشون خون آشام از آب در میاد و این داستانها...
ریحانه گفت عاشق کتابهای ترسناک پرتقاله و نهم که بوده با دوستاش ساعت ناهار میشستند دور هم کتاب میخوندند، من هم در حالی که از ذوق لبریز بودم پز دوستم که کارشناس تحقیق و توسعه کتاب در پرتقال بوده، دادم و بچهها را با همچین شغلهایی هم آشتی دادم تا کمی از سودای پزشکی رها شوند...
گفت و گویی که شکل گرفت فوقالعاده بود به نظرم... دیگه تصمیم گرفتم انتشاراتی که بچهها میخونند یا حتی کتابهای زردی که خیلیهاشون باهاشون ارتباط گرفتند را زیر سوال نبرم، دنیای کلمه و کتاب را نسبتا امن میدانم و خواندن و بزرگ کردن دنیای کلمات و قصههاشون را اولویت میدانم...
از ریحانه میپرسم چه مدرسهای میرفتی؟
گفت: تیزهوشان، پارسال هم همانجا میرفتم اما تصمیم گرقتم مدرسهام را عوض کنم!
ریحانه چه تصمیم بزرگی گرفتی...
و خیلی منطقی و کلی علت تصمیمش را برایم توضیح میدهد...
فقط من میفهمم چه تصمیم سختی گرفته...
روزگاری خودم در شرف این تصمیم بودم و خسته از رقابت مسموم بودم اما نتوانستم حتی به این تصمیم فکر کنم...
شاید ریحانه تصمیمش را از شخصیت یکی از کتابهایش گرفته است...
۰۱/۱۲/۱۵
۰
۰
فاطمه دانایی
امیدولرم جوونای این کشور موفق و خوشبخت باشن. دست مریزاد به شما که براشون زحمت میکشید :)