فقط می‌دانم باید بنویسم، باید بنویسم که چقدر دلتنگم و هر روز دارم این دلتنگی را همه جا با خودم می‌برم و بارم هرروز سنگین‌تر می‌شود...

باورت می‌شود اگر بگویم بعضی وقت‌ها حالم به هم می‌خورد از این ویژگی‌ام که با اینکه کوله‌باری از غم را بعضی وقت‌ها می‌کشم بر دوشم اما کاملا می‌توانم وانمود کنم که شادترین آدم جهانم و زمین زیر پایم می‌رقصد و خوش به حال من ...

از شبی که با عطیه حرف زدم از همان لحظه که نگاهم را ازش دزدیدم و زل زدم به چراغ روشن میز خیلی اون‌ورتر و بهش گفتم می‌دونم این پختگی و بزرگ شدن جهان‌بینی‌ام را می‌فهمم و دوستش دارم اما او چه گناهی داشت که قربانی مثلا پخته شدنم شد. اصلا راستش را بخواهی من مشکل خاصی با یک احمق خام بودن نداشتممم ...

عطیه برایم خواند "ما از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید"

و دوتایی با هم گفتیم دیدی چقدر ما که بیشتر تلاش می‌کنیم و می‌خوانیم و می‌جوییم مبتلاتریم و از این بیت که مجبوریم خود را تسلی دهیم حالم به هم می‌خورد ... " هر که در این بزم مقرب‌تر است جام..."

باور کن اگر می‌دونستی چه رازهایی برای هم می‌گفتیم و چه لذتی می‌بردیم از اینکه فرکانس‌هایمان یکسان بود با خود نمی‌گفتی چقدر هم خود را تحویل می‌گیرند مخصوصا که هوا سرد بود و غذایمان گرم و خوشمزه و چراغی روشن پاهایمان را گرم می‌کرد.

خب حالا که حسم را فهمیدم و می‌بینمش مخصوصا روزی که بی‌نهایت مبتلا به شادن فرویده!! بودم دیگر نتوانستم دلتنگی‌ام را انکار کنم و من خیلی دلم برات تنگه و دل تنگی من و تو هم چقدر عجیبه...

دوستت دارم و خیلی تو را بزرگ و شگفت‌انگیز می‌دونم تو مال منی و خواهی بود...

امیدوارم جایت گرم باشه و حالت خوب باشه و دوست‌های خیلی خوب و بزرگی مراقبت باشند، تو قدرت خیلی زیادی به من دادی و واقعا تکونم دادی و خیلی چیزهای یواشکی دیگه ...

مراقب خودت باش، لطفا همیشه قلبم را لبریز کن از منش خودت مثل این یکسال

.

.

.

ممنونم ازت عطیه که رفتیم بیرون و نشستیم پای هم و ممنونم که من را با احساسم آشتی دادی