به شدت محتاج روزمرهنویسی هستم و اینکار برایم خیلی سخت شده، میدونم اقای صفائیپور هزاربار بهم گفتهبود الکینویسی، الکینویسی و الکینویسی اما متاسفانه این روزها به نظرم هرچیز خیلی الکی هست و پاسش میدهم به زمان دیگر...
اما احساس کردم چیزهای مهمی دارند میپرند و ردی ازشان نمیماند و رفتم سراغ ترفند همیشگی... وبلاگ او که دوستش دارم و نوشتنم میآورد رو خوندم، به تازگی وبلاگ مادر بیشتر از وبلاگ دختر برایم جذاب شدهاست، همان خواندن یک پستی که حال و هوای روزمرگی و گذر افکار داشت، کمک کرد کلمهها و افکار ذهن من هم به نظم تمایل یابند، خودکار بنفشی که دوستش ندارم رو برداشتم و در دفتر همهچینویسی استارت زدم؛
امروز چندتا رومیزی دیدم که خوشم اومد ازشون و دوستشون داشتم، دلم میخواد برای عید برای میز گرد محبوبم بخرم؛ شاید اون یکی که گلهای ظریفی داشت را انتخاب کنم یا کمتر شاید اون چینچینی سبک مدرن. با اینکه دیدن چیدمانهای سبک مدرن رو دوست دارم اما هنوز نتوانستم با کمبود حضور روح! در سبک مدرن کنار بیام...
در میانه الکی نویسی و نظم گرفتن افکار باید بگویم که یاد اون روز برفی افتادم (چه زمستان جذابیست امسال) یاد همان لحظه که خیره بودم به برفهایی که برفپاککن قلشون میداد از روی شیشه و خوشحال بودم از سوز سرد هوا و بدن گرمم که یک ساعت بود ورزش کرده بودم و خوشحال بودم برای سلامتی قدم خوبی برداشتم (همه اینها هنگام بالا رفتن برفپاککن از روی شیشه) و با خودم گفتم یادم باشه حتما از این لحظه و این حس و حال ناب حتما بنویسم، حتما بنویسم که چقدر لذت میبرم از این صلح با خویشتن، صلحی که میتوانم بگویم در تمام طول زندگیم در روزهای آستانه ۲۷سالگی پیدایش کردم. و فکر میکنم که تجربه این صلح از کجا آمد؟
شاید خندهدار باشد ولی من هیچوقت به من دروغ نمیگوید، باور دارم بخش بزرگی از این صلح روی تخت بیمارستان پیدا شد. همان بعد از ظهر زمستانی که چندان سرد نبود و من بعد از چندماه خواب عمیقی رفتم، از خواب که بیدار شدم از پنجره آفتاب نهچندان کم رمق زمستان را دیدم و چشمم روشن شد. همانجا انگار دلم خواست خودم را بغل کنم و خدا را قسم دهم که این من زنده بماند، آن روز فهمیدم من زندگی نزیستهای دارم و دلم میخواهد زنده بمانم، واقعا دلم میخواهد زنده بمانم را به زبان آوردم.
کاملاً به یاد دارم به هوش که آمدم خندیدم و خوشحال بودم که من زندهاست و حتی همراه چرتوپرتهای بهیارها خندیدم و فهمیدند به حرفشان گوش میدهم و شاید همین عجلهام برای زنده ماندن بود که یکبار وسط عمل به هوش آمدم؛ منظورم از به هوش آمدن هوشیاری کامل است بدون ذرهای گیجی!
از همان روز شروع کردم به آرزو کردن و آرزو داشتن و عزیز شمردن آرزوهام. از همان روز اولویتهای زندگی من شد؛ شادی، سلامتی، زیبایی و خندیدنِ من.
اولین قدم وقتی بود که بعد از یک هفته نقاهت رفتم آرایشگاه کاری که در حالت عادی نمیکردم و بعد از اون هم دوباره پای دفتر دستکم، کتابهام و برنامهریزی و ساختن آرزو.
الآن (الآن: برای من پایین آمدن برفپاککن) که این مسیر یکساله (دقیقاً یکسال) را مرور میکنم، من از من راضی است و از راهی که آمدم لذت میبرم.
خوشحالم به خاطر این صلح
میدونستم الکینویسی فکر مطلوب را از میان میلیونها فکری که مشغول وول خودن هستن پیدا میکنه :)
۰۱/۱۰/۲۵
۰
۰
فاطمه دانایی
میشه حس کرد اون حس هنگام نوشتن هم هست؛ سراسر با جهان اطراف در صلح بودن :)
نوشته با زحمت کمتری درک میشد سبک نوشتتون متفاوت بود. دوسش داشتم