در دنیای خیال از کوچه‌های باریک بافت قدیمی یزد که کاملا برایم آشنا بود و از دو خواب قبلی آشناتر شده بود، با قدم‌های بلند پیاده‌روی می‌کردم. اینکه آنجا کجا بود را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم مدرسه‌ای که خیلی دوستش دارم هم آن نزدیکی‌ها بود. آشنایی مسیر باعث شد محکم‌تر و بلندتر گام بردارم...چست و چابک، نرم و نازک، با دو پای کودکانه، هم‌چنان که آهووار در حال دویدن بودم فشار هوا زیر پاهایم بیشتر شد و با کمک نیروی بالابرنده‌ای از زمین بالاتر رفتم... روی مولکول‌های هوا گام برمی‌داشتم و مستِ مستِ مست...پر از حس کشف و سوال و ماجراجویی و سیال میان مولکول‌های هوا... این حالت را یک بار دیگر هم در دنیای خیال اما این بار در باغ آقابزرگ تجربه کرده بودم... این گام های بلند مرا به جایی با هوای خنک و مطبوع و معطر با عطر آب روی سنگفرش و خام نم‌دار رساند. جایی شبیه معبدهای ژاپنی که سعیده در انیمه‌ها به من نشان داده بود و نشانه‌هایی از آب‌انبارهای یزد همراه با آبی زلال و پاک. اینجا شبیه یک عبادتگاه است و دوست دارم معتکف این درگه شوم. همانطور که در میان مولکولهای خوش عطر شناور هستم، یک شعر را مدام از حافظ می‌خوانم. کاش یادم می‌ماند کدام بیت حافظ‌جان بود، تنها چیزی که یادم می‌آیدتکرار دوباره یک کلمه در مصرع اول و حضور مجدد همان کلمه در مصرع دوم. از آنجایی که مغز من استاد ارتباط دادن مطالب بی‌ربط به هم دیگر است تصمیم گرفته بود از این کلمه فاکتور بگیرد و باقی کلمات این مصرع را در پرانتز بگذارد... و بسیار از این اتفاق خرسند بودlaugh

از این خواب لطیف بیدار می شوم و اما شعری که می‌خوانم اصلا کلمه‌ای تکراری ندارد...

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک/ از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

(یادش بخیر این شعر را بدون نقطه روی تخته دیوار خوابگاه نوشته بودم)