نوشته بودم نگران طراوت بچه‌ها هستم و او گیر داده بود طراوت رو کنکور و بقیه این کوفت و دردها می‌کشه به اضافه چسبوندن برچسب وسط بازی نکن، البته که میخواست بگه وسط بازی نکن و با بقیه‌اش کاری نداشت... خنده‌ام گرفت از قیاسش، ادبیات هم کاملا تکراری... حداقل در اثنای چند میکروثانیه‌ای چسبوندن برچسب، کمی کلمات جمله را بازآرایی کن ...
خلاصه باعث خیر شد، موتور من رو روشن کرد، طبق معمول بیشتر خواندم؛ هم از شیوه نقد او هم از نگاه خودم که مطمئن شوم اشتباه نمی‌زنم و لازم دیدم مغالطات را اشاره‌ای بکنم، از خانم فیلسوف هم کمک خواستم مثل همیشه به زیبایی برایم توضیح داد و خیالم راحت کرد عین یکی از جمله‌های قشنگش را اینجا می‌نویسم:" فقط گفتگو تا آرام شدن بچه ها. اگر عواطفشون مجال برون ریزی پیدا کنه، بعد عقلانیت اجازه بروز خواهد یافت"
امروز صبح کمی حالم بهتر بود نسبت به همه روزهای این هفته، مهر به نیمه رسیده و من از همه اهدافم عقب هستم، صبح با خودم گفتم من دیگر ۲۶ساله نمی‌شوم بااینکه سخت است اما شروع کن رفیق...
کوله پشتی بنفش ۲۱ سالگی‌ام را درآوردم، همان که آن روزها که پولدار شده بودم از پاساژ خورشید احمدآباد خریده بودم، هنوز قشنگه و برای سرکلاس رفتن دلم یک کیف بزرگتر می‌خواد، کوله را توی یک شاپینگ بگ بزرگ گذاشتم و انداختم توی ماشین لباس‌شویی تا حداقل تمیز بشه..‌.
به یاد روزهایی که خیلی دور نیست و در گروه با عاطفه و حانیه و نفیسه و... حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم، وی‌پی‌ان رو وصل کردم و عکس مانتوی جدیدی که از مسجد جامع دقیقا رو به روی نیروهای سرکوبگر خریده بودم را برای بچه‌ها فرستادم تا باب صحبت باز بشه و کمی حال و هوا تازه کنیم، بچه‌ها گفتن قشنگه و تموم شد و رفت...


بیخیال شدم رفتم سراغ کابینتی که درش توی هال باز میشه و به همین خاطر دیگر کابینت نیست که کمد وسایل من هست. میز من میز ناهارخوری و کمدم هم کابینت در به هال... اگر خانه ۴۰تا اتاق هم داشته باشه من هال را انتخاب می‌کنم، اتاق نفسم میگیره و هال احساس حواسم به همه‌چیز بودن رو برایم رقم میزنه، درس خواندن جلوی تلویزیون هم حسابی پسندم بود روزگاری... 
ای‌جی هوگ گذاشتم و کمد را ریختم بیرون، یه عالمه برگه به دردنخور و چندتایی هم برگه‌های بچه‌ها. همه را ریختم بازیافت، کمد که مرتب شد، حالم که بهتر نشد اما مغزم غبار روبی نسبی شد، چه کار کنم چاره‌ای نیست باید همین کارهای کمی حال خوب کن رو انجام بدم، من دیگر ۲۶ساله نمی‌شوم...


رفتم سراغ ناهار. سرانگشتی وضعیت پروتئین و فیبر غذا رو حساب می‌کنم، دو سه تا آیتم اضافه می‌کنم تا تقریبی به حدنصاب برسد.
یک رشته استوری درباره بن‌بست اعتراض خواندم، بغض کردم، خشمگین شدم، یک جاهایی از مغزم انگار اشغال شده( درضمن حالم از بعضی کلمه‌ها هم به هم می‌خورد) و نمی‌تونم با همه مغزم فکر کنم و تصمیم بگیرم. چه بار سنگینی این روزها به دوش می‌کشیم و آن‌ها که خودشان را به در و دیوار می‌زنند که ظلم واضح رو با هر راه مسخره‌ای که پیدا می‌کنند توجیه کنند، کظم غیظ را در من به حد عالی ارتقا می‌دهند و انتخاب من در برابرشان سکوت است چرا که حتی تکان دادن دهانم هم در برابرشان اسراف انرژی و اتلاف وقت می‌دانم...
برم سراغ ثمین و کمی یوگا کنم، اما فکر نمی‌کنم اینترنت همراهی‌ام کند، من که دیگر ۲۶ ساله نمی‌شوم.
نظافت کردم، فرندز دیدم، ناهار خوشمزه با یه سالاد خوشمزه خوردم اما باز هم مغزم مال خودم نبود، نمی‌تونستم همشو بردارم و بنشانمش پای کار، پای درس، پای کارهایی که می‌دونم باید انجامش بدم...
البته دردم فقط اخبار بد این روزها نبود، اعصابم از خودم هم خورده که چرا همیشه در وضعیت " مِدونُم اما نِمیتونم بِگُم" هستم، چرا یکبار درست و حسابی نمی‌شینم تفکر انتقادی و هنر پرسشگری و این‌ها را بخونم، چرا دوره تفکر نقاد تیزفکری را نرفتم... خورشید نزدیک غروبه و به اون صدای سرزنش‌گری که در مغزم چرا چرا می‌کند میگم بس کن دختر فعلا نیازی نیست به سختی زندگی تو ایران اضافه کنی، یاد می‌گیری کمی آرام‌تر، کمی شُل‌تر...
به احمدرضا میگم بیا بریم بیرون دلم پفک می‌خواد، خسته شدم انقدر این روزها داره به این گهی می‌گذره، من دیگه۲۶ ساله نمی‌شم ...


آخر شب باغچه را آب می‌دیم، لوبیاها و سبزی‌هایی که بابا برامون کاشته سر از خاک در آوردن، قربون صدقه‌شان می‌روم و ریه‌هایم را پر می‌کنم از ترکیب حیات‌بخشی که رطوبت از مجاورت با نعنا و خاک خلق کرده... به به، نفس بکش در این روزگار غریب ۲۶سالگی


دلم اون فاطمه‌ای رو میخواد که وسط‌های شهریور مامان گفت برای اولین بار بعد از چندسال خنده از ته دلت رو دیدم، هنوز یک ماه هم اون روز دور نشده واقعا از برکات زیستن در این سرزمین شونصد جلسه تراپی لازمیم، امان از دل تراپیست‌مان ...
آخر هفته‌ام تمام شد قرار نیست صبر کند تا روزگار حالش به شود، امیدوارم روزهای خوب از جوانی‌ام دور نباشد...