برای نوشتن و بودن...

فرزند شاد فیزیک

 

 

 

 

 

 
کتاب ماجراجویی‌های فیزیک‌دان قرن بیستم همین امروز موقع افقی شدن عصرگاهی تموم شد البته وسطش خستگی بعد استخر مستولی گشت و خواب نیم ساعته‌ای هم ... برای من خیلی کتاب بامزه‌ای و خوش صحبتی بود و سفر کردن به زندگی آدم‌ها مخصوصا آدم‌ درخشانی مثل ریچارد فاینمن واقعا جذابه... جالب‌ترین و خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب برای من جاهایی بود که فاینمن از کنجکاوی‌هایش می‌گفت، کافی بود یک موضوع برایش ایجاد سوال کند؛ بی درنگ به دنیای آن سفر می‌کرد و به معنای واقعی کلمه غرق در جست‌وجو میشد، بدون هراس از اینکه این من را چه به این موضوع یا مثلا من یک عضو مهم پروژه منهتن هستم و من وقتی برای این‌ مدل کنجکاوی‌ها ندارم، ... مثلا در جایی از کتاب می‌گوید یک‌بار دیدن مسیریابی مورچه‌ها به سمت غذا توجهش را جلب کرد و پس از آن شد گالیوری در دنیای مورچه‌ها. یک عدسی کوچک از میکروسکوپ قدیمی‌اش برمیدارد و مورچه‌ها را میبیند که از شته‌ها مراقبت می‌کنند و شته‌ها هم در پاسخ به نوازش مورچه‌ها عسلی ناب به آن‌ها هدیه می‌کنند و بعد شکست نور هم مسئول جلوه‌های ویژه میشود و عسل را به‌سان یک گوی رنگی درخشان نشان می‌دهد یا مورچه‌‌ای را میبیند که با دو دست جلویی‌اش قطره آبی را بلند می‌کند و قطره به لطف کشش سطحی آب شکل خودش را حفظ میکند و همینطور گردالی‌وار وارد دهان مورچه میشود و بعدها از فاینمن میشنویم آن پایین فضای زیادی وجود دارد و دنیای شگفت‌انگیز نانو... 
یا وقتی که سودای باز کردن قفل‌ها به سرش می‌افتد و تلاش می‌کند تا فرمول آن‌ها را کشف کند و آنقدر اوستا میشود که کتاب‌های شکستن قفل به یک‌دهم مهارت جناب ریچارد  هم نمی‌رسند و در قرار با هافمن وقتی برای گرفتن چند لیست مهم و فوق سری از فرایند ساخت بمب اتم از انتظار حوصله‌اش می‌رود، خودش دستی به قفل گاو صندوق محتوی مدارک سری بمب اتم و طرح‌های تولید پولوتونیوم می‌زند و اینجا عدد نپر کارش را راه می‌اندازد و گاوصندوق اول، دوم، سوم و ... دهمین گاوصندوق با رمز ۲۷-۱۸-۲۸ باز میشود، واقعا چه کسی گاوصندوقی مهم‌تر از این را باز کرده... 

فاینمن قانون‌های علم را می‌شناخت و معتقد بود علم زبان طبیعت است.  او با فیزیک بازی می‌کرد و از قوانین استفاده می‌کرد تا پاسخ سوال‌های ذهنش را پیدا کند... " یک‌بار در کافه مردی را دیدم که بشقابی به هوا پرتاب کرد، همانطور که بشقاب در هوا چرخ می‌خورد دیدم که علامت آبی رنگ روی بشقاب لنگ میزند..." شروع به بررسی نیروها و حرکت کرد و محاسباتش را در این زمینه مفصل ادامه داد و موفق شد نظریه دیراک را توسعه بده و مبنای حرکت اسپینی الکترون‌ها در اتم شناخته شد... "کارهایی که انجام می‌دادم اهمیتی نداشتند اما در نهایت نمودارها و تمام آنچه موجب اخذ جایزه نوبل شد از وقت گذرونی روی بشقاب چرخان نشات گرفت."
هم‌چنین فاینمن خیلی اوقات هنگام کار با دانشجویان و بررسی کتاب‌های درسی به این نکته برمی‌خورد که بچه‌ها نمی‌دادند چطور از دانسته‌هایشان استفاده کنند و حتی نمی‌دانستند چه می‌دانند، شاید فقط بوسیله عادت و تکرار مسائل را یاد می‌گرفتند و درنتیجه معلوماتشان سطحی و خالی از معنا بود... "بعد از مصاحبه از دانشجویی که تمام سوالات را دقیق و موبه‌مو توضیح داده بود، خواستم چند مثال از آنچه گفته بود بیاورد اما عمق دانشش او را همراهی نکرد و از پاسخ دادن باز ماند..."
زیباترین نکته‌هایی که از هم‌نشینی با فاینمن یاد گرفتم این بود که کارهایی که دوستشون داری ولی به ظاهر اهمیتی ندارند را با خیال راحت جدی بگیر و باهاشون درگیر شو، شاید یه روزی یه ابزار به دردبخور برای جعبه‌ابزارت شدند، ابزاری تو خوب بلدی ازش استفاده کنی 😇ی وجود برای ما باز می‌کند که حقیقتاً حیفه دیدنشون رو از خودمون دریغ کنیم.
مستند infinity از زندگی فاینمن بیشتر برای ما می‌گوید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

مدرسه بعد از کرونا

مدرسه حضوری تازه از راه رسیده
با سیستم پیچیده‌ای رو به رو هستم، بچه‌هایی که نمیشناسمشان آن‌ها را که می‌شناسم هم اگر ماسکشان را بردارند دیگر نمیشناسم تصویر نصفه‌ای از همه‌شان دارم اگر همه این‌ها هم نبود تعدادشان ۳۰۰نفر است ۳۰۰نفر نوجوان دوره کرونا... سیستم پیچیده‌ای با مولف‌های خیلی خیلی زیاد
عمق دانشی که از اول سال تاحالا باید به دست می‌آوردند ۳میلی‌متر است این را بزار کنار همان دانشی که در این دو سال باید به دست میوردند و نیاوردند... مطالبی که باید امسال یاد بگیرند برای جا افتادن حداقل به عمق ۵سانت نیاز دارد در غیر این صورت شاید فقط اسمی از ان در بهترین حالت برایشان اشنا باشد (از جهت سختی مطالب) از طرف دیگر حجم مطالب هم بی‌انصافانه بالاست و زمانی که برای تدریس داری خیلی نامتناسب... آیا می‌توان گفت مجموعه‌ای از اعضا ک هماهنگ با یکدیگر برای رسیدن به هدفی خاص کار می‌کنند!! دور از جون سیستم 
پس با این تصاویر با مجموعه‌ای از عوامل و متغیر سروکار دارم که هیچ کمکی برای رسیدن به هدف نمی‌کنند و تو در این سیستمی که سیستمی نیست تلاش می‌کنی و خودت را به در و دیوار میزنی تا اتفاق مثبتی بیفتد اما با اصطکاک و استهلاک رو به رو میشوی ... سرزنش و نشخوار ذهنی به سراغم می‌آید هزار اسیب رفتاری در ذهنم مرور میشود کتاب میخوانم سرچ می‌کنم از اساتید و مشاور آموزشی می‌پرسم اما نه فرقی نمی‌کند... با خودم میگویم دست از استانداردهای خودت بردار و به سنت نه نگو به همان تدریس سنتی... انقدر دنبال کشف و بارش فکری و حل مسئله و ازمایش و نمود واقعی مسائل نباش، کمی شل‌تر بگیر و خودت را معلم خوبه بکن مثلا بلند سرکلاس بگو یادداشت کنید نیروهای بین مولکولی شاملِ ... و خودت و حتی بچه‌ها را راحت کن، واقعا خیلی جدی دارم به این سبک و مدل فکر می‌کنم احساس می‌کنم دیگه توان این همه سروکله زدن را ندارم این روش خودم را خسته تر می‌کند و باعث میشود به خاطر کم شدن انرژی و توانم رفتارم با بچه‌ها دچار تنش شود و خب اسیب این بیشتر است... اما خب اون کنجکاوی و لذت کشفی که گاهی در یکی دوتایشان میبینم جون گرفته دوباره من را خل میکند و از سنت مرسوم دور 
خلاصه که این روزها کار من آزمون و خطا شده و انرژی خودم به صفر رسیده وقتی میام خونه هم از نظر جسمی هم روحی خیلی خسته‌ام و ناراحتم وقت توی خونه رو هم الکی به خاطر بی‌حوصلگی دارم از دست می‌دهم.
حالا تصور کن وقتی می‌گویند معلمی عشق‌ است... راستش رو بخواهی با این جمله کهیر می‌زنم چرا کسی نمی‌گوید تخصص خلبانی، پرستاری، دریانوردی، بانکداری یا ... عشق است به نظر که عشق و حال را در این حرفه‌ها بهتر بتوان پیدا کرد... اصلا چرا باید  یک حرفه را با این کلمه‌های الکی و بی‌پایه خالی از تکنیک و تخصص دانست.
 به نظرم تا یک تخصص درست و حسابی نداشته باشی و مهارتت به حدی نرسیده باشه که بتوانی نقشه ذهنی درستی برای هر مبحث با توجه دانش آموزها و مطلب درسی طراحی کنی صرفا یک دکوری از آموزش و یادگیری رو نمایش می‌دهی. حالا تصور کن برای رسیدن به این تخصص در کشوری که کنکور یکی از بزرگترین و موفق‌ترین بیزینس‌هایش هست و کتاب‌های درسی در خدمت کنکور هستند دردناک‌تر و تحقیرآمیزتر معلمانش هم همش سر زبون صدا و سیما و اخبار هستند و نمیدونم کی به ذهنش رسیده باید معلمان را رتبه بندی کرد مگر چه مسابقه‌ای شرکت کرده بودند و از طرف دیگر دغدغه مندی جدیدی که امروزه والدین و فعالان آموزشی در پرورش استعدادهای بچه‌ها و رشد همه جانبه‌شان که ایجاد شده است چه برایند و بهینه‌ای را می‌طلبد تا یک آش شعله قلم‌کار از آب درنیاید و بچه‌ها با آن کنار بیایند و خودت هم آرامش و رضایت تجربه کنی...
نمیدونم کس دیگری هم هست مثل من این دغدغه‌ها به سراغش بیاید یا زحمت مغز مبارک اینجانب است صرفا😔

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

کینتسوگی من

این روزهای مشغول پیدا کردن و جمع کردن تکه‌هایم هستم، مراقبشان هستم بیشتر از این خورد نشوند. بندزنی رو تمرین می‌کنم البته قبلا هم بلد بودم اما مهارتم در این حد و حدود نبود این دفعه خیلی کار بیشتری می‌طلبد، خیلی مراقبم تکه‌ها را با ظرافت کنار هم قرار دهم و به سان صنعتگران ژاپنی ظرف شکسته شده‌ام را زیبا کنم، این روزها مهم‌ترین کار من است، مهم‌ترین...حواسم هست کجا میروم و چه کسی یا گاهی هیچ کسی را برای دیدن یا شنیدن انتخاب بکنم به مرتبه بالایی از جواب تلفن و پیام ندادن رسیده‌ام، پیامی که از نظرم اسیب زا به این تکه‌هاست را به راحتی نگاه نمی‌کنم یا تلفن را به راحتی جواب نمیدهم، اگر کسی چیزی به من می‌گوید که قبل‌تر ها از نظرم ممنون لطف کردید بود، شاید الان اصلا ممنون نباشم و اتفاقا  اگر نصیحت و وعظ به نظر خودش خیرخواهانه‌اش و دوتا پیراهن بیشتر پاره‌کردنش یا سواد بیشترش رو نثارم نمی‌کرد قلبا ممنونش بودم اما الان نه ...به مرحله ایگنور کردن بدون عذاب وجدان رسیده‌ام،  تک تک این بندها برای من بی‌نهایت مهم‌تر هستند... همه‌‌ی تک‌تکشان❤
دوست دارم خودم باشم و بند زنی و تکه‌های شکسته شده‌ام مطمعنم این راه برای من بهترین جواب است...من هرموقع حس‌هایم رو جدی گرفتم بهتر بودم الان هم با تمام وجود به این احساس احترام می‌گذارم. راحت نبوده همین چند تکه بند زدن هم. هنوز جای بندها محکم نشده‌است و من سرتا پا مراقبشان هستم... خسته نیستم، هنوز سرپا هستم برای بودن و زندگی کردن ولی شکسته‌ام به شدت مراقبم تا بندها حالشان خوب بشود،  نمی‌دانم چینی وجودم بعد از بند زدن چه شکل خواهد بود اما قطعا این‌گونه که امروز و دیروز بود دیگر نیست. امیدوارم این #کینتسوگی  زیبا و پایدار باشد. 
کینتسوگی
وابی‌سابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

من اسمش را می‌گذارم پیغام سروش

کی باورش میشد ۵ سال بعد از آن روزی که شاید خلاصه‌ی همه سال‌ها و علاقه‌مندی زندگی من بود با این حس و حال بنشینم پشت لپ تاپ و دوباره ثبتش کنم.

صبح جمعه ۱۹ آذر ۵ سال پیش با صدای چیلیک چیلیک عکس گرفتن از خواب بیدار شدم و چون تختم طبقه بالا بود به راحتی می‌توانستم از پنجره وضعیت حیاط را بررسی کنم. حیاط سفید شده بود و برای اولین بار از دیدن برف خوشحال نشدم و نگران کنسل شدن پرواز و لیز شدن حیاط  بودم، کارهایی که برای جمعه مانده بود را انجام دادم، شب که شد کل حیاط را گز کردم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش هست ... در بازرسی شبانه متوجه وجود یک آدم برفی شدم و از نظر من بودن یک آدم برفی کنار سالن آمفی تئاتر چیز جالبی نبود و با حسن استفاده از تاریکی شب قاطعانه آدم برفی را حذف کردمlaugh و با آرزوی فردایی آفتابی حیاط را ترک گفتم.

صبح زود شنبه زدم بیرون.... در گوشه گوشه حیاط برف دیده می‌شد و از آقای مسئول همه چیز، خواستم حیاط را پارو کند تا شب یخ نزند و کسی لیز نخورد اگر هم نه پارو را به خودم بدهد تا این کار را انجام دهم....خنده‌اش گرفت و به من از عملکرد آفتاب اطمینان داد و انگار راست می‌گفت... ظهر کار مسخره‌ای پیش آمد که به اون یکی دانشگاه رفتم و اصلا یادم نمی‌آید چه گوری را باید می‌کندم آنجا....

صحنه‌ی بعدی که یادم می‌آید این بود که حوالی ساعت ۴، با چهار فلاسک آبجوش به دست وارد سالن آمفی تئاتر شدم و انگار خیلی‌ها منتظر بودند من را ببینند و بفهمند عنایاتشان را نصیب کی می‌کردند....surprise

او ( آقای عبدالعالی) تقریبا به موقع رسید و من با فائزه.م که اوایل خیلی پای کار بود و بعدتر کم‌تر رفتیم دم در به استقبال او...

با اینکه بی‌نهایت منتظر دیدنش بودم اما چهره راننده آژانس تمام نگاه من را گرفته بود و ول نمی‌کرد، احتمال انیشتن بودنش از نبودنش بیشتر بود، موهایش، سبیل‌ش... 

به زحمت نگاهم را به سمت مردی که از ماشین ۴۰۵ نقره‌ای پیاده شد بردم، کاملا همان‌طوری بود که انتظار داشتم، نمی‌دانم برق چشمانم را در آن تاریکی می‌دید یا به سرمای روز بعد از برف ربط می‌داد....

فراتر از هر تواصعی که دیده‌ام و شنیده‌ام وارد سالن شد و چون هنوز یک نفر آن بالا مشغول صحبت بود، روی یکی از صندلی های وسط سالن در قسمت مردانه!!!!! نشست و یادم هست عاطفه.س از دیدنش در صندلی هم راستایش تعجب کرده بود....

 

آهنگ دزدان دریایی کارائیب که فرشته.م زحمتش را کشیده بود پخش شد و به بالای سن رفت. بعد از گفتن بسم‌الله الرحمن الرحیم از جایش بلند شد و با رندی سخن می‌گفت و کلمه به کلمه‌اش برای ما( و یا شاید فقط چند نفر از ما) پیغام سروش بود و چه خوش حکایتی... قانون پوریا که عاشقش شدم، نمایش حرکت الکترون، صعود . فرود بادکنک‌ها..... و من میخکوب روی صندلی!!!

 

آنقدر عشق این مسیر برای من عمیق و ناب و دلچسب بود که بعد از گذشت ۵ سال و با وجود عنایات گاه و بی‌گاه عده‌ای از دوستان و ابراز پشیمانی به خاطر وقت و سرمایه‌ای که از دست دادند frown تک تک صحنه‌ها و لحظات با همان کیفیت و حس و حال برای من زنده می‌شود و برایم جالب است که آن‌ها هم از یاد نمی‌برند....:)

حتی دوباره همان بیت شعر بر من زنده می‌شود، همان شعری که برای هربار خواندنش باید یه سرچی بزنم و کامل یادم نمی‌ماند:

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

علوم- صومعه-خاک نم‌دار- حافظ

در دنیای خیال از کوچه‌های باریک بافت قدیمی یزد که کاملا برایم آشنا بود و از دو خواب قبلی آشناتر شده بود، با قدم‌های بلند پیاده‌روی می‌کردم. اینکه آنجا کجا بود را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم مدرسه‌ای که خیلی دوستش دارم هم آن نزدیکی‌ها بود. آشنایی مسیر باعث شد محکم‌تر و بلندتر گام بردارم...چست و چابک، نرم و نازک، با دو پای کودکانه، هم‌چنان که آهووار در حال دویدن بودم فشار هوا زیر پاهایم بیشتر شد و با کمک نیروی بالابرنده‌ای از زمین بالاتر رفتم... روی مولکول‌های هوا گام برمی‌داشتم و مستِ مستِ مست...پر از حس کشف و سوال و ماجراجویی و سیال میان مولکول‌های هوا... این حالت را یک بار دیگر هم در دنیای خیال اما این بار در باغ آقابزرگ تجربه کرده بودم... این گام های بلند مرا به جایی با هوای خنک و مطبوع و معطر با عطر آب روی سنگفرش و خام نم‌دار رساند. جایی شبیه معبدهای ژاپنی که سعیده در انیمه‌ها به من نشان داده بود و نشانه‌هایی از آب‌انبارهای یزد همراه با آبی زلال و پاک. اینجا شبیه یک عبادتگاه است و دوست دارم معتکف این درگه شوم. همانطور که در میان مولکولهای خوش عطر شناور هستم، یک شعر را مدام از حافظ می‌خوانم. کاش یادم می‌ماند کدام بیت حافظ‌جان بود، تنها چیزی که یادم می‌آیدتکرار دوباره یک کلمه در مصرع اول و حضور مجدد همان کلمه در مصرع دوم. از آنجایی که مغز من استاد ارتباط دادن مطالب بی‌ربط به هم دیگر است تصمیم گرفته بود از این کلمه فاکتور بگیرد و باقی کلمات این مصرع را در پرانتز بگذارد... و بسیار از این اتفاق خرسند بودlaugh

از این خواب لطیف بیدار می شوم و اما شعری که می‌خوانم اصلا کلمه‌ای تکراری ندارد...

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک/ از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

(یادش بخیر این شعر را بدون نقطه روی تخته دیوار خوابگاه نوشته بودم)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

من خانه نمی‌دانم...

سکانس ۱:

می‌دونی من خیلی آدم رهایی هستم،‌همین الان تو بگی وسایل رو جمع کن بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم من فردا صبح چمدون‌هارو بستم و می‌خونم... ای سرو پای‌بسته به آزادگی مناز آزاده منم که از همه عالم بریده‌ام...

سکانس ۲:

خانه جدید را چند وقت پیش دیده‌ام ... اون موقع قرار نبود خانه ما باشد و من خیلی سطحی نگاهش کردم، فقط یادم می‌آید که از پنجره‌هایش آسمان پیدا بود و خانه پر از نور بود و یک تراس داشت...

سکانس ۳:

همه‌چیز غیرمنتظره پیش‌ رفت، آنجا قرار شد خانه ما باشد. دوباره که برای دیدنش می‌روم اول سراغ تراسش را می‌گیرم اما متاسفانه ویوی تراس به نحوی صیانت شده بودsad و مثل قبل نبود یک هفته زمان داریم برای اسباب‌کشی... به انباری کارتن‌ها می‌روم و دعا می‌کنم که مارمولک نباشد، فرش اتاق‌ها را جمع می‌کنم و اتاق را با کارتن فرش می‌کنم. کمی دلتنگ می‌شوم نه برای این آجر و سنگ و اتاق‌ها، انگار این اتاق‌ها هرکدام هویت پیدا کرده‌اند و پر بودند از خاطره‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها، روزهای سختی که باورم نمی‌شد از پسش برآمده باشیم... اما هنوز چیزی به روی خودم نمی‌آورم... برای انتخاب پادکست دستم به هیچ اپیزود جدیدی نمی‌رود، همان هیچ ملایم ... تو اگر در تپش باد خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی‌ها حوضشان خالیست...به نظرم برای شرایط من انتخاب خوبیست... ۷-۸تا کارتن را از وسایل برقی پر می‌کنم.

سکانس۴:

خانم صاحب‌خانه پیام می‌دهد که دلمان برایتان تنگ می‌شود، بچه‌ها میگن دلمان برای عروس‌خانم و آقا داماد تنگ می‌شود( از نظر اون‌ها ما هنوز عروس-دامادیمlaugh) چه غیرمنتظره قصد رفتن کردید! این مژده را می‌دهد که تا شما هستید من مستاجر نمی‌آورم که خانه را ببیند و من از خوشحالی بال در می‌آورم. 

سکانس ۵:

غیرمنتظره‌ها منتظرت هستند، امشب ۲ مستاجر  کاملا ناگهانی برای دیدن خانه می‌آیند. سریع خودم را به خانه می‌رسانیم و هزار جهد بکردیم که این همه به هم ریختگی را بپوشانیم... او ناراحت است و گله می‌کند که مگر کاروان‌سراست که یهویی زنگ می‌زنند، من هم دوران خانه دیدن خودمان و رفتار بنگاهی‌ها را به یادش می‌آورم... اما هم‌چنان ناراحت هست ... از انعطاف‌پذیری و پذیرش هم می‌گویم اما تعجب می‌کنم که چرا بی‌اعصاب‌تر می‌شود...

سکانس ۶: 

سری اول مستاجرها می‌آیند، زوج جوانی هستند شبیه همان موقع خودمان. جفتمون سعی می‌کنیم حدس بزنیم چه‌کاره هستند و اینکه آیا خانه را پسندیدند یا نه؟

سری دوم مستاجرها می‌آیند یک بچه هم دارند، با قبلی‌ها تیپ  متفاوتی دارند، مختصری خانه را نگاه می‌کنند و می‌روند و ما هم نفس راحتی می‌کشیم. چای‌ساز را روشن می‌کنم تا با پای سیب‌های تازه چای بخوریم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ در را می‌زنند مستاجرهای سری دوم با مامان بابا و خواهرش اومدند دوباره خانه را ببینندindecision به خاطر آمادگی ذهنی نداشتن کمی به هم می‌ریزیم...همگی به همه جای خانه سر می‌زنند ، باهم به داخل اتاق‌ها می‌روند در کمد دیواری ‌ها را باز می‌کنند(یادآوری که با یک خانه کاملا نامرتب طرفیم)، من در حال مانده‌ام و آن‌ها در اتاق‌اند. حس بدی به سراغم می‌آید، احساس اینکه بسه اینجا هنوز خانه ماست... در دلم می‌گویم کاش زودتر تمامش کنند، از پله‌ها پایین می‌روم و خودم را به اتاق‌ها می‌رسانم، انگار باید باشم...

سکانس ۷:

بعد از رفتنشان مودم کاملا عوض می‌شود، خیلی حرف نمی‌زنم یک قسمت پیکاسو می‌بینم و زودتر از همیشه به رختخواب می‌روم و همه این چند صفحه به اضافه برنامه‌ریزی هفته به هفته‌ای که تا آخر شهریور کرده بودم و الان کاملا بی‌معنی شده در مغزم هست و ملاتونین‌ها را بی اثر می‌کند...

به سراغ دفتر و قلم می‌آیم و اعتراف می‌کنم دلم برای اینجا که اولین خانه ما شد تنگ می‌شود...

راستش را بخواهی نمی‌شود به راحتی جمع کرد و رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

مغز همدل

به رسم احترام به جغرافیا و آب، تا قبل از گرم شدن آب حمام، لباس‌های جامانده از ماشین لباس‌شویی را می‌شویم، شامپو شبنم را برای شستن همین‌ها خریده‌ام... یک جای مخصوص برای موبایلم در حمام درست کرده‌ام تا پادکست‌ها باشند و حوصله‌ام در همان ده دقیقه هم سر نرود، داستان جالبی دارد و در مورد زندگی شامپانزه‌هاست...به سرنوشت پادکست گوش دادنم فکر می‌کنم من که ته کارم با اینترنت مقاله سرچ کردنی و اینستا چرخیدنی و بودن کنار آدم‌هایی که دوستشان دارم و ازشون یاد می‌گیرم، هست، نه کسب و کارم قرار است آسیب ببیند و نه درآمدم به اینترنت وابسته است... فکر و خیال این روزهای سرزمینم غم بزرگی شده که که هر لحظه همراهم هست و چشم تو چشم شدن با شیر آب هم غم دیگری را تازه می‌کند... آب گرم شده است، شامپو را از روی زمین برمی‌دارم که سرم محکم به شیر آب می‌خورد و خیلی درد می‌آید خیلی، انگار همین درد کافیست تا هق‌هق گریه کنم، صدای گریه‌هایم جای صدای پادکست و شیر آب را می‌گیرد، چه خوب شد این اشک‌ها راهی به بیرون پیدا کردند...همراه اولین اشک‌ها همه ناراحتی‌ها از جلو چشمانم عبور می‌کنند و با شدت بیشتری چشمانم را فشار می‌دهم و گریه می‌کنم در لحظه‌ای در آن تاریکی استپ می‌کنم و دیگر مغزم به هیچی فکر نمی‌کند، به هیچی... بوی شامپوی جدید جزیره‌ای از خاطرات کودکی را روشن می‌کند و به نظرم مولکول‌های بوی این شامپو شباهت زیادی به شامپو گلرنگ ستاره‌ای دارد و دست‌های مامان را احساس می‌کنم که سرم را می‌شوید، دیگر سرم درد نمی‌کند و حالم کمی بهتر می‌شود، صدای پادکست جان می‌گیرد و ماجرای سفر جذاب جِین به دنیای شامپانز‌ه‌ها و حمایت نشنال جُگرافیک از او من را به الان بر می‌گرداند...

حالم کمی بهتر شده است...شاید این دفعه زودتر گریه کنم، ممنونم از این سفرهایی که مغز با سرعت خیلی بیشتر از نور طی  می‌کند تا شانس زنده ماندن ما را بیشتر کند، ممنونم از همدلیت...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر پریدن بهتر است...

جمعه شبی خسته که از ییلاقات برگشته بودم و گوشم هنوز نتوانسته بود، اختلاف فشار این دو ناحیه‌ی ییلاق و قشلاق را مدیریت کند و  منتظر شیپور استاش بودم تا باز شود و از طریق حلق هوا را به پشت پرده گوش رسانده و فشار دو طرف پرده را یکسان کند... با چشمانی پر از خواب گوشی را چک کردم و با پیامکی که انتشارات ترجمان داده بود چشمانم بازتر شد..." تازه‌های نشر ترجمان: وسعت یا عمق، چرا در جهان تخصص گرا از شاخه‌ای به شاخه دیگر پریدن بهتر است؟" ... انگار این چرا، یک چرای چند هزار ساله‌ی ذهن من بود، حتی از همان موقع که  اولین بار روی صفحه‌ی سازمان سنجش دیدم دبیری شیمی قبول شدم تنها چیزی که خوشحالم کرد همین تک بعدی نبودن رشته‌ام بود و توی هجده سالگی تنها معیاری که برای انتخاب رشته داشتم این بود که من دلم نمی‌خواهد فقط یک چیز بخوانم، مثلا شیمی خالی خوندن به من حال خیلی خوبی نمی‌دهد همین‌طور که در مسیر ارشد تجربه‌اش کردم. از طرف دیگر خواندن فلسفه و روانشناسی بدون حضور مسئله‌ای از اعداد و ریاضیات برایم ملال آور می‌بود. قشنگ‌تریم حالت برای من زمانیست که یک موضوع اجتماعی را به زبان شیمی یا ریاضی معنی کنم ولی در مجموع در هیچ کدام حرفی برای گفتن ندارم... اصلا شاید یکی از دلایلی که عربی را دوست دارم همین معجونیست که در خودش دارد...

همان شب سه کتاب از ترجمان خریدم و به رخت خواب رفتم... 

پای صحبت کتاب که نشستم ( این اصطلاح مسخره مخلوق خودم استlaugh) مثال‌هایی می‌زد که من هم تجربه‌ای شبیه به آن‌ها را در مقیاس کوچک‌تری داشتم. به نظر کتاب  وسعت در یادگیری سبب وسعت انتقال می‌شود و هرچه فرد در زمینه‌های بیشتری آموزش ببیند، الگوهای انتزاعی بیشتری خلق می‌کند و وابستگی کمتری به نمونه‌های خاص و دقیق خواهد داشت. این افراد در به کارگیری دانش خود برای موقعیت‌هایی که پیش از آن ندیده بودند عملکرد بهتری دارند و این اساس خلاقیت است. البته کتاب در جای دیگری می‌گوید  این روند یادگیری در کنار اینکه انعطاف‌پذیرتر و ماندگارتر است، زمان بیشتری نیاز دارد. کندترین رشد متعلق به انعطاف‌پذیرترین مهارت‌هاست. 

مثلا اسمیتیز یکی از افرادی است که دارای تفکر جانبی است و به کنجکاوی‌اش احترام می‌گذارد و می‌کوشد تا تجربیات خود را گسترش دهد و به همین دلیل به موفقیت شغلی باارزشی رسید، می‌گوید:

در آزمایشگاه مشغول مطالعه روی انسولین بودم و می‌خواستم پیش‌ماده انسولین را پیدا کنم. کار با مانعی جدی برخورد کرده بود. جداسازی مولکول‌ها، به منظور بررسی آن‌ها، با روش وارد کردن جریان الکتریکی از طریق نوع خاصی از کاغذ مرطوب انجام می‌شد. مولکول‌ها هنگام عبور از کاغذ از هم جدا می‌شدند اما انسولین به  آن می‌چسبید. به علاوه شنیده بودم که بیمارستان محلی کودکان، به جای کاغذ از دانه‌های مرطوب نشاسته استفاده می کند که مشکل چسبندگی انسولین را حل می‌کند اما  این هم روش کارآمدی نبود و بسیار زمان‌بر بود. تا اینکه خاطره‌ای از دوران کودکی‌، ناجی من در پیدایش ژل الکتروفورز شد. مادرم به پیراهن‌های پدر نشاسته می‌زد تا یقه‌ها صاف بایستد. او پیراهن‌ها را در محلول نشاسته داغ فرو می‌برد و سپس آن‌ها را اتو می‌کرد و من هم برای کمک به مادر باقی نشاسته‌ها را دور می‌ریختم. در همین مسیر متوجه شده بودم نشاسته وقتی سرد می‌شود، به صورت سفت و ژله‌ای در می‌اید. یادآوری این خاطره باعث شد تا مقداری نشاسته‌  بپزم و در جایی خنک بگدرام  تا سرد شود و به صورت ژله‌ای در بیایند، سپس از آن به جای کاغذ مرطوب استفاده کردم. وقتی جریان را وصل کرد مولکول‌ها انسولین بر اساس اندازه از هم جدا شدند. در سال‌های بعد «ژل الکتروفورز» تصفیه شد و انقلابی در زیست‌شناسی و شیمی به وجود آمد.

در جای دیگری از کتاب توصیه‌ای از Arturo Casadevall میکروب‌شناس و ایمنی شناسی که  در زمینه ویروس ایدز و کوید هم مطالعه کرده است (تعداد دفعات استناد به او از آلبرت انیشتاین پیشی گرفته است) را بیان می‌کند: من همیشه به آدم‌های دور و برم توصیه می‌کنم که خارج از زمینه کاری‌تان مطالعه داشته باشید. هر روز یک چیز را مطالعه کنید. اکثر آدم‌ها می‌گویند وقت این کار را ندارم ، من هم به آن‌ها می‌گویم نه باید وقت داشته باشید، این کار خیلی مهم است. دنیای شما را بزرگ‌تر می‌کند و شاید لحظاتی پیش بیاید که بتوانید بین دانسته هایتان پیوندهایی برقرار کنید.

 

بذار در گوشی بگویم، یکی از مواردی که سابکانشسلی(subconsciously) به این باور رسیده بودم کارکردن با بعضی از دانشجوهای دکترا بود و مدل فکری بسیار انعطاف ناپذیری که در خیلی از موارد داشتند و کم کم به یکی از دلایل محکم من برای دکترا نخواندن تبدیل شده‌بود و عامل روشنگری برای ادامه مسیرم...  

به اعتقاد Arturo casadevall حتی برای کسانی‌ که می‌خواهند به تخصصی‌ترین متخصصان تبدیل شوند، باید به مهارت دقت بالا، مسئولیت پذیری و قابلیت بازتولید دست یابند و به نوعی  می‌کوشد برخلاف روند غالب، آموزش را تخصص‌زدایی کند. او برنامه‌ای برای تشکیل کلاس‌های میان رشته‌ای دارد. دوره‌ای با عنوان شاهکار « چگونه بفهمیم چه چیزی درست است؟» به نظر او امروزه با افرادی مواجهیم که تمام دانش بشری را در تلفن خود دارند اما هیچ ایده‌ای برای ادغام آن‌ها ندارند...

دست کم در رشته‌های پزشکی و علوم پایه به جای اینکه در دوره‌های آموزشی مغز افراد را از واقعیت‌های موجود پر کنیم کافیست مقداری دانش به آن‌ها بدهیم و ابزارهای لازم برای اندیشیدن .

و در پاراگراف‌های صفحات آخر کتاب نگاه خوبی به منظور  وسعت داشتن در مسیر زندگی شخصی و حرفه‌ایمان ارائه می‌دهد:

با مسیر و پروژه شخصی خود همان‌گونه مواجه شوید که میکل‌آنژ با یک قطعه سنگ مرمر مواجه می‌شد، مشتاق یادگیری و انطباق در طول مسیر و در صورت نیاز آماده رها کردن اهداف پیشین و به کلی تغییر جهت دادن. پژوهش‌های انجام شده روی افراد خلاق در حوزه‌های مختلف، از نوآوری‌های فناورانه گرفته تا کتاب‌های کمیک، نشان داده که یک گروه متنوع از متخصصان نمی‌تواند جایگزین مشارکت افراد دارای وسعت شود. حتی اگر از یک حوزه کاری یا به طور کلی از یک عرصه خارج شوید، تجربه‌ای که کسب کرده‌اید به هدر نمی‌رووووود.

این نیز یک تجربه است درست مانند تمام زندگی که تماماً نجربه است.

در مسیر خواندن این کتاب این نگاه در من تقویت می‌شد که اگر ۱۸ ساله هستی و می‌خواهی انتخاب رشته کنی و هنوز نمی‌دانی با خودت چندچندی خیلی نگران نباش، اگر وارد دانشگاه شدی و دیدی این مسیر برای تو کافی نیست باز هم نگران نباش فقط به احساساتت توجه کن و به دنبال حل کردن علامت سوال‌های ذهنت باش. اگر در مدرسه فقط درس خواندی و هیچ مهارتی به دست نیاوردی در دانشگاه این کار را نکن، فعالیت‌های جانبی زیادی انجام بده مطمئن باش این تجربه‌ها به هدر نمی‌روند. اگرچه به شروع زود هنگام و جلو زدن از دیگران زیادی بها داده شده‌است و همه ما خودمان را با فلان قهرمان المپیک یا برنده‌ی طلای المپیاد ریاضی که هم سن ماست مقایسه می‌کنیم و دلسرد می‌شویم، اما هرگز احساس عقب ماندن نکنید و خودتان را با دیروز خودتان مقایسه کنید نه با جوان‌ترهایی که با شما فرق دارند. سرعت پیشرفت هرکسی با دیگری متفاوت است. ممکن است حتی ندانید که دقیقا به کجا می‌روید، بنابراین احساس عقب ماندگی کمکی به شما نمی‌کند. اما شروع کنید به آزمایش کردن و تجربه کردن...

که دراز است ره مقصد و ما نوسفریم

اگر به این موضوعات علاقه‌مندید، این کتاب دید جدید و باارزشی را به شما می‌دهد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

وزنه‌ای به نام دوست داشتن

 

ظاهر شدن پیام استاد روی گوشی برای ترشح مقادیر بیش از اندازه کورتیزول در بدن( که کاش استاد با استفاده از روش‌های الکتروشیمیایی که خیلی روش‌هایی ارزان و دوستدار محیط‌زیست با هزار فیچر هستند، آن‌ها را  اندازه‌گیری می‌کرد) کافیست، چه برسد به اینکه پیام محتوای" بیا آزمایشگاه و امپدانس و چیزهای دیگر که چیزی به علمت اضافه نمی‌کند را تست بگیر" تا کار تحقیقاتی حرفه‌ای تری ( تو بخوان چاپ مقاله در یک مجله خفن)‌  ارائه کنی ... استثناً این دفعه بعد از کلی شکست یاد گرفتم خیلی راحت بله نگویم تا بعداً به خاطرش ۵۰۰۰کیلوکالری گلوکز حروم نکنم، این دفعه در تصمیم‌گیری قاطع‌ام و می‌دانم چه می‌خواهم.

ترازو را برمی‌دارم،  وزنه‌ی مقاله را در یک طرف ترازو می‌گذارم و وزنه‌ی  اندیشه‌‌ها و فعالیت‌هایی که عمیقاً دوستشان دارم و راهی متفاوت از فضای مرده و بی‌روح آکادمیک (که حداقل من تجربه‌اش کرده‌ام ) می‌طلبد را در طرف دیگر. کفه‌های ترازو خیلی سریع بالا و پایین می‌شود و راستش را بخواهی از این اختلاف فاصله‌ای که بین کفه‌ها به‌وجود می‌آید و من می‌بینم و برایش احترام قائلم، لذت می‌برم و از تصمیمم مطمئن می‌شوم...

امیدوارم بتوانم به خوبی ازت دفاع کنم، تصمیم با ارزش ۲۵ سالگی منheart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

جعبه‌ابزار آنالیز

 

از اینکه روی کاغذ دوباره برنامه‌ریزی جدیدی بکنم و صدتا آیتم در ‌to do list بیاورم خجالت می‌کشیدم اما باز هم ابزاری به جز نوشتن برای آنالیز این کلافگی و سردرگمی نداشتم. قلم را برداشتم و همه چیز را نوشتم. همه‌ آن‌هایی که در مغزم سر و صدای سرزنش گری راه انداخته بود. یک دایره کشیدم و وسط آن نوشتم منِ سرزنش‌گر و با کمک فلش‌ها و رنگ‌ها به این طرف و آن‌ طرف رفتم.  فرکانس هرچیزی که که این صدای سرزنشگر را در مغزم پلی می‌کرد پیدا کردم و اسم آن‌ها را در اطراف دایره من سرزنشگر نوشتم. شدت صداها کم‌تر شد و کم‌کم از آستانه‌ دردناکی به محدوده شنوایی رسید. به صداها گوش می‌کردم و برای هر کدام راه‌حل‌هایی می‌نوشتم؛ راه‌حل‌ها را هم به راه‌حل‌های ساده و زود جواب‌بده‌ای می‌شکستم... به ابزار دیگری نیاز داشتم و از جعبه ابزار آنالیز پومودورو را برداشتم و با کمک آن قرار شد فقط بیست‌وپنج دقیقه به هر راه‌حل عمل کنم. دوباره جعبه ابزار و این بار رنگ را برداشتم؛ پومودوروهای بیست‌و‌پنج دقیقه‌ای که به پایان می‌رسید را با رنگ جان می‌دادم...

کم‌کم صدای سرزنشگر از آستانه شنوایی دور می‌شود و حس رضایت پیدا می‌کنم، مثل آرامش بعد از طوفان... و  نمی‌دانم دوباره که بیاید ابزارهای من برای آنالیز چقدر کافی هست؟  اما آنالیز کردن همیشه همراه من می‌ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی