مدرسه حضوری تازه از راه رسیده
با سیستم پیچیدهای رو به رو هستم، بچههایی که نمیشناسمشان آنها را که میشناسم هم اگر ماسکشان را بردارند دیگر نمیشناسم تصویر نصفهای از همهشان دارم اگر همه اینها هم نبود تعدادشان ۳۰۰نفر است ۳۰۰نفر نوجوان دوره کرونا... سیستم پیچیدهای با مولفهای خیلی خیلی زیاد
عمق دانشی که از اول سال تاحالا باید به دست میآوردند ۳میلیمتر است این را بزار کنار همان دانشی که در این دو سال باید به دست میوردند و نیاوردند... مطالبی که باید امسال یاد بگیرند برای جا افتادن حداقل به عمق ۵سانت نیاز دارد در غیر این صورت شاید فقط اسمی از ان در بهترین حالت برایشان اشنا باشد (از جهت سختی مطالب) از طرف دیگر حجم مطالب هم بیانصافانه بالاست و زمانی که برای تدریس داری خیلی نامتناسب... آیا میتوان گفت مجموعهای از اعضا ک هماهنگ با یکدیگر برای رسیدن به هدفی خاص کار میکنند!! دور از جون سیستم
پس با این تصاویر با مجموعهای از عوامل و متغیر سروکار دارم که هیچ کمکی برای رسیدن به هدف نمیکنند و تو در این سیستمی که سیستمی نیست تلاش میکنی و خودت را به در و دیوار میزنی تا اتفاق مثبتی بیفتد اما با اصطکاک و استهلاک رو به رو میشوی ... سرزنش و نشخوار ذهنی به سراغم میآید هزار اسیب رفتاری در ذهنم مرور میشود کتاب میخوانم سرچ میکنم از اساتید و مشاور آموزشی میپرسم اما نه فرقی نمیکند... با خودم میگویم دست از استانداردهای خودت بردار و به سنت نه نگو به همان تدریس سنتی... انقدر دنبال کشف و بارش فکری و حل مسئله و ازمایش و نمود واقعی مسائل نباش، کمی شلتر بگیر و خودت را معلم خوبه بکن مثلا بلند سرکلاس بگو یادداشت کنید نیروهای بین مولکولی شاملِ ... و خودت و حتی بچهها را راحت کن، واقعا خیلی جدی دارم به این سبک و مدل فکر میکنم احساس میکنم دیگه توان این همه سروکله زدن را ندارم این روش خودم را خسته تر میکند و باعث میشود به خاطر کم شدن انرژی و توانم رفتارم با بچهها دچار تنش شود و خب اسیب این بیشتر است... اما خب اون کنجکاوی و لذت کشفی که گاهی در یکی دوتایشان میبینم جون گرفته دوباره من را خل میکند و از سنت مرسوم دور
خلاصه که این روزها کار من آزمون و خطا شده و انرژی خودم به صفر رسیده وقتی میام خونه هم از نظر جسمی هم روحی خیلی خستهام و ناراحتم وقت توی خونه رو هم الکی به خاطر بیحوصلگی دارم از دست میدهم.
حالا تصور کن وقتی میگویند معلمی عشق است... راستش رو بخواهی با این جمله کهیر میزنم چرا کسی نمیگوید تخصص خلبانی، پرستاری، دریانوردی، بانکداری یا ... عشق است به نظر که عشق و حال را در این حرفهها بهتر بتوان پیدا کرد... اصلا چرا باید یک حرفه را با این کلمههای الکی و بیپایه خالی از تکنیک و تخصص دانست.
به نظرم تا یک تخصص درست و حسابی نداشته باشی و مهارتت به حدی نرسیده باشه که بتوانی نقشه ذهنی درستی برای هر مبحث با توجه دانش آموزها و مطلب درسی طراحی کنی صرفا یک دکوری از آموزش و یادگیری رو نمایش میدهی. حالا تصور کن برای رسیدن به این تخصص در کشوری که کنکور یکی از بزرگترین و موفقترین بیزینسهایش هست و کتابهای درسی در خدمت کنکور هستند دردناکتر و تحقیرآمیزتر معلمانش هم همش سر زبون صدا و سیما و اخبار هستند و نمیدونم کی به ذهنش رسیده باید معلمان را رتبه بندی کرد مگر چه مسابقهای شرکت کرده بودند و از طرف دیگر دغدغه مندی جدیدی که امروزه والدین و فعالان آموزشی در پرورش استعدادهای بچهها و رشد همه جانبهشان که ایجاد شده است چه برایند و بهینهای را میطلبد تا یک آش شعله قلمکار از آب درنیاید و بچهها با آن کنار بیایند و خودت هم آرامش و رضایت تجربه کنی...
نمیدونم کس دیگری هم هست مثل من این دغدغهها به سراغش بیاید یا زحمت مغز مبارک اینجانب است صرفا😔
کی باورش میشد ۵ سال بعد از آن روزی که شاید خلاصهی همه سالها و علاقهمندی زندگی من بود با این حس و حال بنشینم پشت لپ تاپ و دوباره ثبتش کنم.
صبح جمعه ۱۹ آذر ۵ سال پیش با صدای چیلیک چیلیک عکس گرفتن از خواب بیدار شدم و چون تختم طبقه بالا بود به راحتی میتوانستم از پنجره وضعیت حیاط را بررسی کنم. حیاط سفید شده بود و برای اولین بار از دیدن برف خوشحال نشدم و نگران کنسل شدن پرواز و لیز شدن حیاط بودم، کارهایی که برای جمعه مانده بود را انجام دادم، شب که شد کل حیاط را گز کردم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش هست ... در بازرسی شبانه متوجه وجود یک آدم برفی شدم و از نظر من بودن یک آدم برفی کنار سالن آمفی تئاتر چیز جالبی نبود و با حسن استفاده از تاریکی شب قاطعانه آدم برفی را حذف کردم و با آرزوی فردایی آفتابی حیاط را ترک گفتم.
صبح زود شنبه زدم بیرون.... در گوشه گوشه حیاط برف دیده میشد و از آقای مسئول همه چیز، خواستم حیاط را پارو کند تا شب یخ نزند و کسی لیز نخورد اگر هم نه پارو را به خودم بدهد تا این کار را انجام دهم....خندهاش گرفت و به من از عملکرد آفتاب اطمینان داد و انگار راست میگفت... ظهر کار مسخرهای پیش آمد که به اون یکی دانشگاه رفتم و اصلا یادم نمیآید چه گوری را باید میکندم آنجا....
صحنهی بعدی که یادم میآید این بود که حوالی ساعت ۴، با چهار فلاسک آبجوش به دست وارد سالن آمفی تئاتر شدم و انگار خیلیها منتظر بودند من را ببینند و بفهمند عنایاتشان را نصیب کی میکردند....
او ( آقای عبدالعالی) تقریبا به موقع رسید و من با فائزه.م که اوایل خیلی پای کار بود و بعدتر کمتر رفتیم دم در به استقبال او...
با اینکه بینهایت منتظر دیدنش بودم اما چهره راننده آژانس تمام نگاه من را گرفته بود و ول نمیکرد، احتمال انیشتن بودنش از نبودنش بیشتر بود، موهایش، سبیلش...
به زحمت نگاهم را به سمت مردی که از ماشین ۴۰۵ نقرهای پیاده شد بردم، کاملا همانطوری بود که انتظار داشتم، نمیدانم برق چشمانم را در آن تاریکی میدید یا به سرمای روز بعد از برف ربط میداد....
فراتر از هر تواصعی که دیدهام و شنیدهام وارد سالن شد و چون هنوز یک نفر آن بالا مشغول صحبت بود، روی یکی از صندلی های وسط سالن در قسمت مردانه!!!!! نشست و یادم هست عاطفه.س از دیدنش در صندلی هم راستایش تعجب کرده بود....
آهنگ دزدان دریایی کارائیب که فرشته.م زحمتش را کشیده بود پخش شد و به بالای سن رفت. بعد از گفتن بسمالله الرحمن الرحیم از جایش بلند شد و با رندی سخن میگفت و کلمه به کلمهاش برای ما( و یا شاید فقط چند نفر از ما) پیغام سروش بود و چه خوش حکایتی... قانون پوریا که عاشقش شدم، نمایش حرکت الکترون، صعود . فرود بادکنکها..... و من میخکوب روی صندلی!!!
آنقدر عشق این مسیر برای من عمیق و ناب و دلچسب بود که بعد از گذشت ۵ سال و با وجود عنایات گاه و بیگاه عدهای از دوستان و ابراز پشیمانی به خاطر وقت و سرمایهای که از دست دادند تک تک صحنهها و لحظات با همان کیفیت و حس و حال برای من زنده میشود و برایم جالب است که آنها هم از یاد نمیبرند....:)
حتی دوباره همان بیت شعر بر من زنده میشود، همان شعری که برای هربار خواندنش باید یه سرچی بزنم و کامل یادم نمیماند:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در دنیای خیال از کوچههای باریک بافت قدیمی یزد که کاملا برایم آشنا بود و از دو خواب قبلی آشناتر شده بود، با قدمهای بلند پیادهروی میکردم. اینکه آنجا کجا بود را دقیق نمیدانم. فقط میدانم مدرسهای که خیلی دوستش دارم هم آن نزدیکیها بود. آشنایی مسیر باعث شد محکمتر و بلندتر گام بردارم...چست و چابک، نرم و نازک، با دو پای کودکانه، همچنان که آهووار در حال دویدن بودم فشار هوا زیر پاهایم بیشتر شد و با کمک نیروی بالابرندهای از زمین بالاتر رفتم... روی مولکولهای هوا گام برمیداشتم و مستِ مستِ مست...پر از حس کشف و سوال و ماجراجویی و سیال میان مولکولهای هوا... این حالت را یک بار دیگر هم در دنیای خیال اما این بار در باغ آقابزرگ تجربه کرده بودم... این گام های بلند مرا به جایی با هوای خنک و مطبوع و معطر با عطر آب روی سنگفرش و خام نمدار رساند. جایی شبیه معبدهای ژاپنی که سعیده در انیمهها به من نشان داده بود و نشانههایی از آبانبارهای یزد همراه با آبی زلال و پاک. اینجا شبیه یک عبادتگاه است و دوست دارم معتکف این درگه شوم. همانطور که در میان مولکولهای خوش عطر شناور هستم، یک شعر را مدام از حافظ میخوانم. کاش یادم میماند کدام بیت حافظجان بود، تنها چیزی که یادم میآیدتکرار دوباره یک کلمه در مصرع اول و حضور مجدد همان کلمه در مصرع دوم. از آنجایی که مغز من استاد ارتباط دادن مطالب بیربط به هم دیگر است تصمیم گرفته بود از این کلمه فاکتور بگیرد و باقی کلمات این مصرع را در پرانتز بگذارد... و بسیار از این اتفاق خرسند بود
از این خواب لطیف بیدار می شوم و اما شعری که میخوانم اصلا کلمهای تکراری ندارد...
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک/ از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
(یادش بخیر این شعر را بدون نقطه روی تخته دیوار خوابگاه نوشته بودم)
سکانس ۱:
میدونی من خیلی آدم رهایی هستم،همین الان تو بگی وسایل رو جمع کن بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم من فردا صبح چمدونهارو بستم و میخونم... ای سرو پایبسته به آزادگی مناز آزاده منم که از همه عالم بریدهام...
سکانس ۲:
خانه جدید را چند وقت پیش دیدهام ... اون موقع قرار نبود خانه ما باشد و من خیلی سطحی نگاهش کردم، فقط یادم میآید که از پنجرههایش آسمان پیدا بود و خانه پر از نور بود و یک تراس داشت...
سکانس ۳:
همهچیز غیرمنتظره پیش رفت، آنجا قرار شد خانه ما باشد. دوباره که برای دیدنش میروم اول سراغ تراسش را میگیرم اما متاسفانه ویوی تراس به نحوی صیانت شده بود و مثل قبل نبود یک هفته زمان داریم برای اسبابکشی... به انباری کارتنها میروم و دعا میکنم که مارمولک نباشد، فرش اتاقها را جمع میکنم و اتاق را با کارتن فرش میکنم. کمی دلتنگ میشوم نه برای این آجر و سنگ و اتاقها، انگار این اتاقها هرکدام هویت پیدا کردهاند و پر بودند از خاطرهها، خندهها و گریهها، روزهای سختی که باورم نمیشد از پسش برآمده باشیم... اما هنوز چیزی به روی خودم نمیآورم... برای انتخاب پادکست دستم به هیچ اپیزود جدیدی نمیرود، همان هیچ ملایم ... تو اگر در تپش باد خدا را دیدی همت کن و بگو ماهیها حوضشان خالیست...به نظرم برای شرایط من انتخاب خوبیست... ۷-۸تا کارتن را از وسایل برقی پر میکنم.
سکانس۴:
خانم صاحبخانه پیام میدهد که دلمان برایتان تنگ میشود، بچهها میگن دلمان برای عروسخانم و آقا داماد تنگ میشود( از نظر اونها ما هنوز عروس-دامادیم) چه غیرمنتظره قصد رفتن کردید! این مژده را میدهد که تا شما هستید من مستاجر نمیآورم که خانه را ببیند و من از خوشحالی بال در میآورم.
سکانس ۵:
غیرمنتظرهها منتظرت هستند، امشب ۲ مستاجر کاملا ناگهانی برای دیدن خانه میآیند. سریع خودم را به خانه میرسانیم و هزار جهد بکردیم که این همه به هم ریختگی را بپوشانیم... او ناراحت است و گله میکند که مگر کاروانسراست که یهویی زنگ میزنند، من هم دوران خانه دیدن خودمان و رفتار بنگاهیها را به یادش میآورم... اما همچنان ناراحت هست ... از انعطافپذیری و پذیرش هم میگویم اما تعجب میکنم که چرا بیاعصابتر میشود...
سکانس ۶:
سری اول مستاجرها میآیند، زوج جوانی هستند شبیه همان موقع خودمان. جفتمون سعی میکنیم حدس بزنیم چهکاره هستند و اینکه آیا خانه را پسندیدند یا نه؟
سری دوم مستاجرها میآیند یک بچه هم دارند، با قبلیها تیپ متفاوتی دارند، مختصری خانه را نگاه میکنند و میروند و ما هم نفس راحتی میکشیم. چایساز را روشن میکنم تا با پای سیبهای تازه چای بخوریم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ در را میزنند مستاجرهای سری دوم با مامان بابا و خواهرش اومدند دوباره خانه را ببینند به خاطر آمادگی ذهنی نداشتن کمی به هم میریزیم...همگی به همه جای خانه سر میزنند ، باهم به داخل اتاقها میروند در کمد دیواری ها را باز میکنند(یادآوری که با یک خانه کاملا نامرتب طرفیم)، من در حال ماندهام و آنها در اتاقاند. حس بدی به سراغم میآید، احساس اینکه بسه اینجا هنوز خانه ماست... در دلم میگویم کاش زودتر تمامش کنند، از پلهها پایین میروم و خودم را به اتاقها میرسانم، انگار باید باشم...
سکانس ۷:
بعد از رفتنشان مودم کاملا عوض میشود، خیلی حرف نمیزنم یک قسمت پیکاسو میبینم و زودتر از همیشه به رختخواب میروم و همه این چند صفحه به اضافه برنامهریزی هفته به هفتهای که تا آخر شهریور کرده بودم و الان کاملا بیمعنی شده در مغزم هست و ملاتونینها را بی اثر میکند...
به سراغ دفتر و قلم میآیم و اعتراف میکنم دلم برای اینجا که اولین خانه ما شد تنگ میشود...
راستش را بخواهی نمیشود به راحتی جمع کرد و رفت...
جمعه شبی خسته که از ییلاقات برگشته بودم و گوشم هنوز نتوانسته بود، اختلاف فشار این دو ناحیهی ییلاق و قشلاق را مدیریت کند و منتظر شیپور استاش بودم تا باز شود و از طریق حلق هوا را به پشت پرده گوش رسانده و فشار دو طرف پرده را یکسان کند... با چشمانی پر از خواب گوشی را چک کردم و با پیامکی که انتشارات ترجمان داده بود چشمانم بازتر شد..." تازههای نشر ترجمان: وسعت یا عمق، چرا در جهان تخصص گرا از شاخهای به شاخه دیگر پریدن بهتر است؟" ... انگار این چرا، یک چرای چند هزار سالهی ذهن من بود، حتی از همان موقع که اولین بار روی صفحهی سازمان سنجش دیدم دبیری شیمی قبول شدم تنها چیزی که خوشحالم کرد همین تک بعدی نبودن رشتهام بود و توی هجده سالگی تنها معیاری که برای انتخاب رشته داشتم این بود که من دلم نمیخواهد فقط یک چیز بخوانم، مثلا شیمی خالی خوندن به من حال خیلی خوبی نمیدهد همینطور که در مسیر ارشد تجربهاش کردم. از طرف دیگر خواندن فلسفه و روانشناسی بدون حضور مسئلهای از اعداد و ریاضیات برایم ملال آور میبود. قشنگتریم حالت برای من زمانیست که یک موضوع اجتماعی را به زبان شیمی یا ریاضی معنی کنم ولی در مجموع در هیچ کدام حرفی برای گفتن ندارم... اصلا شاید یکی از دلایلی که عربی را دوست دارم همین معجونیست که در خودش دارد...
همان شب سه کتاب از ترجمان خریدم و به رخت خواب رفتم...
پای صحبت کتاب که نشستم ( این اصطلاح مسخره مخلوق خودم است) مثالهایی میزد که من هم تجربهای شبیه به آنها را در مقیاس کوچکتری داشتم. به نظر کتاب وسعت در یادگیری سبب وسعت انتقال میشود و هرچه فرد در زمینههای بیشتری آموزش ببیند، الگوهای انتزاعی بیشتری خلق میکند و وابستگی کمتری به نمونههای خاص و دقیق خواهد داشت. این افراد در به کارگیری دانش خود برای موقعیتهایی که پیش از آن ندیده بودند عملکرد بهتری دارند و این اساس خلاقیت است. البته کتاب در جای دیگری میگوید این روند یادگیری در کنار اینکه انعطافپذیرتر و ماندگارتر است، زمان بیشتری نیاز دارد. کندترین رشد متعلق به انعطافپذیرترین مهارتهاست.
مثلا اسمیتیز یکی از افرادی است که دارای تفکر جانبی است و به کنجکاویاش احترام میگذارد و میکوشد تا تجربیات خود را گسترش دهد و به همین دلیل به موفقیت شغلی باارزشی رسید، میگوید:
در آزمایشگاه مشغول مطالعه روی انسولین بودم و میخواستم پیشماده انسولین را پیدا کنم. کار با مانعی جدی برخورد کرده بود. جداسازی مولکولها، به منظور بررسی آنها، با روش وارد کردن جریان الکتریکی از طریق نوع خاصی از کاغذ مرطوب انجام میشد. مولکولها هنگام عبور از کاغذ از هم جدا میشدند اما انسولین به آن میچسبید. به علاوه شنیده بودم که بیمارستان محلی کودکان، به جای کاغذ از دانههای مرطوب نشاسته استفاده می کند که مشکل چسبندگی انسولین را حل میکند اما این هم روش کارآمدی نبود و بسیار زمانبر بود. تا اینکه خاطرهای از دوران کودکی، ناجی من در پیدایش ژل الکتروفورز شد. مادرم به پیراهنهای پدر نشاسته میزد تا یقهها صاف بایستد. او پیراهنها را در محلول نشاسته داغ فرو میبرد و سپس آنها را اتو میکرد و من هم برای کمک به مادر باقی نشاستهها را دور میریختم. در همین مسیر متوجه شده بودم نشاسته وقتی سرد میشود، به صورت سفت و ژلهای در میاید. یادآوری این خاطره باعث شد تا مقداری نشاسته بپزم و در جایی خنک بگدرام تا سرد شود و به صورت ژلهای در بیایند، سپس از آن به جای کاغذ مرطوب استفاده کردم. وقتی جریان را وصل کرد مولکولها انسولین بر اساس اندازه از هم جدا شدند. در سالهای بعد «ژل الکتروفورز» تصفیه شد و انقلابی در زیستشناسی و شیمی به وجود آمد.
در جای دیگری از کتاب توصیهای از Arturo Casadevall میکروبشناس و ایمنی شناسی که در زمینه ویروس ایدز و کوید هم مطالعه کرده است (تعداد دفعات استناد به او از آلبرت انیشتاین پیشی گرفته است) را بیان میکند: من همیشه به آدمهای دور و برم توصیه میکنم که خارج از زمینه کاریتان مطالعه داشته باشید. هر روز یک چیز را مطالعه کنید. اکثر آدمها میگویند وقت این کار را ندارم ، من هم به آنها میگویم نه باید وقت داشته باشید، این کار خیلی مهم است. دنیای شما را بزرگتر میکند و شاید لحظاتی پیش بیاید که بتوانید بین دانسته هایتان پیوندهایی برقرار کنید.
بذار در گوشی بگویم، یکی از مواردی که سابکانشسلی(subconsciously) به این باور رسیده بودم کارکردن با بعضی از دانشجوهای دکترا بود و مدل فکری بسیار انعطاف ناپذیری که در خیلی از موارد داشتند و کم کم به یکی از دلایل محکم من برای دکترا نخواندن تبدیل شدهبود و عامل روشنگری برای ادامه مسیرم...
به اعتقاد Arturo casadevall حتی برای کسانی که میخواهند به تخصصیترین متخصصان تبدیل شوند، باید به مهارت دقت بالا، مسئولیت پذیری و قابلیت بازتولید دست یابند و به نوعی میکوشد برخلاف روند غالب، آموزش را تخصصزدایی کند. او برنامهای برای تشکیل کلاسهای میان رشتهای دارد. دورهای با عنوان شاهکار « چگونه بفهمیم چه چیزی درست است؟» به نظر او امروزه با افرادی مواجهیم که تمام دانش بشری را در تلفن خود دارند اما هیچ ایدهای برای ادغام آنها ندارند...
دست کم در رشتههای پزشکی و علوم پایه به جای اینکه در دورههای آموزشی مغز افراد را از واقعیتهای موجود پر کنیم کافیست مقداری دانش به آنها بدهیم و ابزارهای لازم برای اندیشیدن .
و در پاراگرافهای صفحات آخر کتاب نگاه خوبی به منظور وسعت داشتن در مسیر زندگی شخصی و حرفهایمان ارائه میدهد:
با مسیر و پروژه شخصی خود همانگونه مواجه شوید که میکلآنژ با یک قطعه سنگ مرمر مواجه میشد، مشتاق یادگیری و انطباق در طول مسیر و در صورت نیاز آماده رها کردن اهداف پیشین و به کلی تغییر جهت دادن. پژوهشهای انجام شده روی افراد خلاق در حوزههای مختلف، از نوآوریهای فناورانه گرفته تا کتابهای کمیک، نشان داده که یک گروه متنوع از متخصصان نمیتواند جایگزین مشارکت افراد دارای وسعت شود. حتی اگر از یک حوزه کاری یا به طور کلی از یک عرصه خارج شوید، تجربهای که کسب کردهاید به هدر نمیرووووود.
این نیز یک تجربه است درست مانند تمام زندگی که تماماً نجربه است.
در مسیر خواندن این کتاب این نگاه در من تقویت میشد که اگر ۱۸ ساله هستی و میخواهی انتخاب رشته کنی و هنوز نمیدانی با خودت چندچندی خیلی نگران نباش، اگر وارد دانشگاه شدی و دیدی این مسیر برای تو کافی نیست باز هم نگران نباش فقط به احساساتت توجه کن و به دنبال حل کردن علامت سوالهای ذهنت باش. اگر در مدرسه فقط درس خواندی و هیچ مهارتی به دست نیاوردی در دانشگاه این کار را نکن، فعالیتهای جانبی زیادی انجام بده مطمئن باش این تجربهها به هدر نمیروند. اگرچه به شروع زود هنگام و جلو زدن از دیگران زیادی بها داده شدهاست و همه ما خودمان را با فلان قهرمان المپیک یا برندهی طلای المپیاد ریاضی که هم سن ماست مقایسه میکنیم و دلسرد میشویم، اما هرگز احساس عقب ماندن نکنید و خودتان را با دیروز خودتان مقایسه کنید نه با جوانترهایی که با شما فرق دارند. سرعت پیشرفت هرکسی با دیگری متفاوت است. ممکن است حتی ندانید که دقیقا به کجا میروید، بنابراین احساس عقب ماندگی کمکی به شما نمیکند. اما شروع کنید به آزمایش کردن و تجربه کردن...
که دراز است ره مقصد و ما نوسفریم
اگر به این موضوعات علاقهمندید، این کتاب دید جدید و باارزشی را به شما میدهد.