از اینکه روی کاغذ دوباره برنامه‌ریزی جدیدی بکنم و صدتا آیتم در ‌to do list بیاورم خجالت می‌کشیدم اما باز هم ابزاری به جز نوشتن برای آنالیز این کلافگی و سردرگمی نداشتم. قلم را برداشتم و همه چیز را نوشتم. همه‌ آن‌هایی که در مغزم سر و صدای سرزنش گری راه انداخته بود. یک دایره کشیدم و وسط آن نوشتم منِ سرزنش‌گر و با کمک فلش‌ها و رنگ‌ها به این طرف و آن‌ طرف رفتم.  فرکانس هرچیزی که که این صدای سرزنشگر را در مغزم پلی می‌کرد پیدا کردم و اسم آن‌ها را در اطراف دایره من سرزنشگر نوشتم. شدت صداها کم‌تر شد و کم‌کم از آستانه‌ دردناکی به محدوده شنوایی رسید. به صداها گوش می‌کردم و برای هر کدام راه‌حل‌هایی می‌نوشتم؛ راه‌حل‌ها را هم به راه‌حل‌های ساده و زود جواب‌بده‌ای می‌شکستم... به ابزار دیگری نیاز داشتم و از جعبه ابزار آنالیز پومودورو را برداشتم و با کمک آن قرار شد فقط بیست‌وپنج دقیقه به هر راه‌حل عمل کنم. دوباره جعبه ابزار و این بار رنگ را برداشتم؛ پومودوروهای بیست‌و‌پنج دقیقه‌ای که به پایان می‌رسید را با رنگ جان می‌دادم...

کم‌کم صدای سرزنشگر از آستانه شنوایی دور می‌شود و حس رضایت پیدا می‌کنم، مثل آرامش بعد از طوفان... و  نمی‌دانم دوباره که بیاید ابزارهای من برای آنالیز چقدر کافی هست؟  اما آنالیز کردن همیشه همراه من می‌ماند.