به رسم احترام به جغرافیا و آب، تا قبل از گرم شدن آب حمام، لباسهای جامانده از ماشین لباسشویی را میشویم، شامپو شبنم را برای شستن همینها خریدهام... یک جای مخصوص برای موبایلم در حمام درست کردهام تا پادکستها باشند و حوصلهام در همان ده دقیقه هم سر نرود، داستان جالبی دارد و در مورد زندگی شامپانزههاست...به سرنوشت پادکست گوش دادنم فکر میکنم من که ته کارم با اینترنت مقاله سرچ کردنی و اینستا چرخیدنی و بودن کنار آدمهایی که دوستشان دارم و ازشون یاد میگیرم، هست، نه کسب و کارم قرار است آسیب ببیند و نه درآمدم به اینترنت وابسته است... فکر و خیال این روزهای سرزمینم غم بزرگی شده که که هر لحظه همراهم هست و چشم تو چشم شدن با شیر آب هم غم دیگری را تازه میکند... آب گرم شده است، شامپو را از روی زمین برمیدارم که سرم محکم به شیر آب میخورد و خیلی درد میآید خیلی، انگار همین درد کافیست تا هقهق گریه کنم، صدای گریههایم جای صدای پادکست و شیر آب را میگیرد، چه خوب شد این اشکها راهی به بیرون پیدا کردند...همراه اولین اشکها همه ناراحتیها از جلو چشمانم عبور میکنند و با شدت بیشتری چشمانم را فشار میدهم و گریه میکنم در لحظهای در آن تاریکی استپ میکنم و دیگر مغزم به هیچی فکر نمیکند، به هیچی... بوی شامپوی جدید جزیرهای از خاطرات کودکی را روشن میکند و به نظرم مولکولهای بوی این شامپو شباهت زیادی به شامپو گلرنگ ستارهای دارد و دستهای مامان را احساس میکنم که سرم را میشوید، دیگر سرم درد نمیکند و حالم کمی بهتر میشود، صدای پادکست جان میگیرد و ماجرای سفر جذاب جِین به دنیای شامپانزهها و حمایت نشنال جُگرافیک از او من را به الان بر میگرداند...
حالم کمی بهتر شده است...شاید این دفعه زودتر گریه کنم، ممنونم از این سفرهایی که مغز با سرعت خیلی بیشتر از نور طی میکند تا شانس زنده ماندن ما را بیشتر کند، ممنونم از همدلیت...
۰۰/۰۵/۰۷
۰
۰
فاطمه دانایی
🥺👌👌قشنگ بود...