کی باورش میشد ۵ سال بعد از آن روزی که شاید خلاصهی همه سالها و علاقهمندی زندگی من بود با این حس و حال بنشینم پشت لپ تاپ و دوباره ثبتش کنم.
صبح جمعه ۱۹ آذر ۵ سال پیش با صدای چیلیک چیلیک عکس گرفتن از خواب بیدار شدم و چون تختم طبقه بالا بود به راحتی میتوانستم از پنجره وضعیت حیاط را بررسی کنم. حیاط سفید شده بود و برای اولین بار از دیدن برف خوشحال نشدم و نگران کنسل شدن پرواز و لیز شدن حیاط بودم، کارهایی که برای جمعه مانده بود را انجام دادم، شب که شد کل حیاط را گز کردم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش هست ... در بازرسی شبانه متوجه وجود یک آدم برفی شدم و از نظر من بودن یک آدم برفی کنار سالن آمفی تئاتر چیز جالبی نبود و با حسن استفاده از تاریکی شب قاطعانه آدم برفی را حذف کردم و با آرزوی فردایی آفتابی حیاط را ترک گفتم.
صبح زود شنبه زدم بیرون.... در گوشه گوشه حیاط برف دیده میشد و از آقای مسئول همه چیز، خواستم حیاط را پارو کند تا شب یخ نزند و کسی لیز نخورد اگر هم نه پارو را به خودم بدهد تا این کار را انجام دهم....خندهاش گرفت و به من از عملکرد آفتاب اطمینان داد و انگار راست میگفت... ظهر کار مسخرهای پیش آمد که به اون یکی دانشگاه رفتم و اصلا یادم نمیآید چه گوری را باید میکندم آنجا....
صحنهی بعدی که یادم میآید این بود که حوالی ساعت ۴، با چهار فلاسک آبجوش به دست وارد سالن آمفی تئاتر شدم و انگار خیلیها منتظر بودند من را ببینند و بفهمند عنایاتشان را نصیب کی میکردند....
او ( آقای عبدالعالی) تقریبا به موقع رسید و من با فائزه.م که اوایل خیلی پای کار بود و بعدتر کمتر رفتیم دم در به استقبال او...
با اینکه بینهایت منتظر دیدنش بودم اما چهره راننده آژانس تمام نگاه من را گرفته بود و ول نمیکرد، احتمال انیشتن بودنش از نبودنش بیشتر بود، موهایش، سبیلش...
به زحمت نگاهم را به سمت مردی که از ماشین ۴۰۵ نقرهای پیاده شد بردم، کاملا همانطوری بود که انتظار داشتم، نمیدانم برق چشمانم را در آن تاریکی میدید یا به سرمای روز بعد از برف ربط میداد....
فراتر از هر تواصعی که دیدهام و شنیدهام وارد سالن شد و چون هنوز یک نفر آن بالا مشغول صحبت بود، روی یکی از صندلی های وسط سالن در قسمت مردانه!!!!! نشست و یادم هست عاطفه.س از دیدنش در صندلی هم راستایش تعجب کرده بود....
آهنگ دزدان دریایی کارائیب که فرشته.م زحمتش را کشیده بود پخش شد و به بالای سن رفت. بعد از گفتن بسمالله الرحمن الرحیم از جایش بلند شد و با رندی سخن میگفت و کلمه به کلمهاش برای ما( و یا شاید فقط چند نفر از ما) پیغام سروش بود و چه خوش حکایتی... قانون پوریا که عاشقش شدم، نمایش حرکت الکترون، صعود . فرود بادکنکها..... و من میخکوب روی صندلی!!!
آنقدر عشق این مسیر برای من عمیق و ناب و دلچسب بود که بعد از گذشت ۵ سال و با وجود عنایات گاه و بیگاه عدهای از دوستان و ابراز پشیمانی به خاطر وقت و سرمایهای که از دست دادند تک تک صحنهها و لحظات با همان کیفیت و حس و حال برای من زنده میشود و برایم جالب است که آنها هم از یاد نمیبرند....:)
حتی دوباره همان بیت شعر بر من زنده میشود، همان شعری که برای هربار خواندنش باید یه سرچی بزنم و کامل یادم نمیماند:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
حالت همیشه خوب بمونه
خیلی خوب نوشتید و صحنه هارو و حس ها رو توصیف کردید
فقط در بیان اینکه موضوع اصلی چی بود خیلی مبهم نوشتید
نمیدونم خودتون نخواستید بگید یا نتونستید خوب تشریح کنید موضوع نوشته و هدف ازش چی بود.
خیلی وقتا ما خودمون که از موضوع اگاهی داریم و توی تک تک لحظاتش حضور داشتیم، فقط کلیات رو میگیم با این تصور که خواننده ام میفهمه چی میگیم
اما خواننده هیچ یرداشتی از صحنه ها و لحظه های ما نداره و این ماییم که با گفتن جزییات خواننده رو با خودمون همراه میکنیم