کتاب ایده عالی مستدام همراهم در روزهای افقی سرماخوردگی شد، زبانش شبیه زبان خودم بود و به شیوه خودش شکاف دانش ایجاد می‌کرد تا با برانگیختن حس ندانستن و میل به دانستن ادامه دادنش آسان باشد. در این دو سال و اندی گرفتار این ویروس نشده بودم و خیلی کار داشتم و نباید کرونا می‌گرفتم و شانس هم با من یار بود. وقتی که بیمار شدم راحت وا دادم و کامل استراحت کردم، فقط گهگاهی بیدار می‌شدم و می‌رفتم سراغ کتاب‌های نخوانده تا ببینم وقت کدام یکی‌شان رسیده است، با ایده عالی مستدام خوب ارتباط گرفتم و به خوبی حواسم را به خودش جمع می‌کرد؛ حتی وسط تلفن‌های بی‌امانی که در نکوهش دکتر نرفتن من می‌شد و اعصابم رو خورد می‌کرد باز هم می‌توانست حواسم را از پرتی نجات دهد، دلیلش هم مشخص بود چون دنبال هم‌چین محتوایی هستم این روزها... 
یک جایی از کتاب درباره ملموس کردن ایده‌ها می‌گوید و در میان خلسه سرماخوردگی به این جمله می‌رسم؛ "فهم فعالیت‌های مشهود بسیار آسان‌تر از درک بیانیه‌های انتزاعی استراتژی است، انتزاع فهم ایده و به خاطر آوری آن را دشوار می‌کند." ... نفهمیدن معنای این جمله هم درواقع به نوعی معنای واقعی کلمه‌های همین جمله هست. 
در جای دیگری از کتاب هم از حافظه می‌گوید: " حافظه مانند گنجه بایگانی نیست، بیشتر شبیه چسب پارچه‌ای هست. یک روی چسب پارچه‌ای هزاران چنگک کوچک و روی دیگر آن هزاران حلقه کوچک هست که هنگامی که روی آن را به هم فشار می‌دهیم، این حلقه‌ها و چنگک‌ها درون هم گیر می‌کنند و چسب پارچه‌ای محکم می‌چسبد، مغز شما بی‌شمار حلقه دارد. هر چه ایده‌ای چنگک‌های،بیشتری داشته باشد، بهتر در حافظه گیر می‌کند." این جمله هم چنگک شد و به یکی از حلقه‌های مغزم چسبید، یاد پیام خیلی وقت پیش یکی از همکلاسی‌های دانشگاهم افتادم که گفته بود از بین همه ارائه‌هایی که در دانشگاه داشتیم فقط یکی از آن‌ها را به یاد دارد و آن ارائه‌ی من و دوستم با موضوع "فراشناخت" بود. فراشناخت یک موضوع خیلی انتزاعی بود برای من و حقیقتاً دلم می‌خواست دربارش بدونم، تعریف یک خطیش می‌شد شناخت من از خودم از نحوه یادگیریم از مدلی که من هستم و فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم. این‌ها بیانیه‌های انتزاعی زیبایی بودند، ولی حیف بود انقدر انتزاعی بمونند. فکری که به سرم زده بود را با دوستم مطرح کردم، یک فایل از کانال تلگرام مدرسه آزاد فکری پیدا کرده بودم و تصمیم گرفتیم از آن به تعداد بچه‌ها پرینت بگیریم و اوایل ارائه ازشون بخوایم بخونند و نظرشون رو بگن، نه صرفاً نظرشون بلکه مسیری که افکار در ذهنشون طی می‌کنه تا تصمیم بگیرند، عکس نامه را دارم ولی دوست ندارم اینجا بگذارمش و البته هنوز در همان کانال تلگرامی هست. متن نامه به این شرح بود:
باتوجه به گزارش‌های به دست آمده اخبار موثقی از حضور تیم اصلی طراحی و هدایت گروه تروریستی داعش در مهد کودک فعال شماره ۲۸ شهر الانبار عراق حاصل شده‌است. این تیم در حال طراحی حجم گسترده‌ای از عملیات تروریستی داخل ایران است که احتمالا ظرف یک هفته آینده انجام می‌شود و از مهد کودک به عنوان پوشش جلسات استفاده می‌شود، تعداد کودکان و کادر مهد جمعاً ۱۴ نفر تخمین زده می‌شود و در تمام ساعات شبانه‌روز فعال است. از آنجایی که هرگونه اقدام برای انهدام باید از طریق عملیات موشکی صورت گیرد، قطعاً منجر به کشته شدن تمام افراد خواهد شد. باتوجه به شرایط حساس بیان نظر فوری جنابعالی را خواستاریم. 
چهره بچه‌ها هنگام خواندن نامه علائم یکسانی داشت، ابروها منحنی می‌شدند و بالا می‌رفتند، چشم‌ها گشادتر و قدرت دید به نظر بالاتر رفته بود  و غافلگیری آن‌ها را مجبور کرده بود بیشتر نگاه کنند، دو یا سه بار نامه را خواندند. استاد هم همین‌طور و احتمالاً یادش رفته بود که بگوید منظور من نقش فراشناخت در یادگیری موثرتر بود، اما من یادم بود ولی حیفم آمد این بازی را با به بهونه فراشناخت با بچه‌ها نکنم. واقعا هنوز هم نمی‌دونم از نظر علمی چقدر درست فراشناخت را مطرح کردیم و وقتی که درس تصمیم‌گیری متمم را خواندم متوجه شدم که انتهای یکی از فایل‌های صوتی مشابه همچین مسئله‌ای را مطرح کرده بود و شاید مطرح شدنش تحت چنین عنوانی درست‌تر باشد اما آنچه که من را خیلی قلقلک داد این بود که من چیکار می‌کنم شناخت من از خودم و اندیشه‌ام، مثلا من مهد کودک را نمی‌زدم ولی حدس می‌زدم آن دیگری می‌گفت چاره‌ای نیست و بحث امنیت و جان عده بیشتری در میان است... 
استاد هم چیزی در مورد کژتابی برداشت من نگفت فقط تشویق‌مون کرد و گفت خیلی متفاوت بود، دوست داشتم...
احتمالا از چیپ هیپ و دن هیپ (نویسندگان ایده عالی مستدام) هم نمره بدی نمی‌گرفتم :)

بعدا نوشت: این روزها آدم هایی که انهدام مهد کودک را انتخاب می کنند از نزدیک دیدیم...