بیشتر از دو ماه پیش قرار بود توی چالش ۲۰۰ روز وبلاگ نویسی شرکت کنم، این چالش را خانم مهربان با اب و خاک که عاشق خواندن وبلاگش هستم، معرفی کرده بود؛ به نظرم جذاب اومد و بعد از تقسیم ۲۰۰ بر ۳۰ فهمیدم که۶۶۶۶ .۶ ماه باید وبلاگ بنویسم و در فلان تاریخ خدا بخواهد پایان ماجراست... خلاصه که ایول را گفتم و یه گوشه‌ای در بولت ژورنال بدبختم هم نوشتم شروع چالش ۲۰۰ روزه وبلاگ نویسی... اما از ۸۰ روز پیش تا الان من فقط یک پست در وبلاگم گذاشتم ...!
امروز که از بوسیدن قورباغه میخوندم که شاهزاده باید یک عالمه قورباغه رو میبوسید تا بیشترین شانس را برای پیدا کردن معشوقه‌اش داشته باشه دوباره به معجزه زیاد نوشتن فکر کردم... برای شروع عدد ۴۰ مناسبه برای من و تجربه دوام اوردن در این بازه را دارم و اتفاقاً همان تجربه را تا الان هم ادامه‌ مید‌هم... 
به هر حال با توجه به اینکه روزهای متفاوت و جذابی را می‌گذرونم کلی حرف برای گفتن دارم، نه متاسفانه من هیچ وقت حرف برای گفتن ندارم و حوصله تکون دادن دهان مبارک را ندارم  اما پای کیبرد که وسط باشه یه ادم دیگمم ؛) و می‌خوام از خیلی چیزها بنویسم؛ از مسیر شغلی جدیدی که درحال تجربه کردن و ذوق زده بودنم، از فرصت‌هایی که برام پیش میاد و باید حواسم بهشون باشه، از صلح درونی که دارم تجربه‌اش می‌کنم ذره ذره، از همون روزی که خودم دست خودم را گرفتم و بلند شدیم، از اینکه اگر کلمه بودم دوست داشتم شنا می‌بودم، از اینکه گاهی احساس می‌کنم مغزم یاد گرفتن را یاد گرفته، از چیزهای جدیدی که دوست دارم بخونم و یاد بگیرم، از ترک خوردن و گاها شکسته شدن دیوارهای ذهنم، از آشتی کردن با غذا و میل به سلامتی که هیچ وقت قبل‌ترها برام مهم نبود، از اینکه همیشه یه سریال تو جییم دارم تا وقتش که میرسه من رو ببره به یک دنیای متفاوت دور از اینجا و اکنون، از نشستن پای ترس‌هام و دیدنشون و حرکت به سمت رهایی، از خوردن دارویی که می‌ترسیدم و نمی‌خواستم بخورمش اما به علم اعتماد کردم و خوشحالم که دوباره به علم اعتماد کردم، از همه تجربه‌های کاری و تحصیلی دو سه سال اخیرم که به نظر به دردنخور بودند اما امسال به دفعات کمکم اومدند... تلاش می‌کنم متعهد بمونم و از همه این‌ها بنویسم چون که می‌دونم قورباغه‌های زیادی را باید بوسید ( از این هم یادم باشه بنویسم...)