خوب بلدم پیدا کنم، شروع کنم، امتحان کنم و گزینه‌های باحال و هیحان‌انگیز و تازه را پی بگیرم و تا اینجای کار مراحلی هست که برای مغزم خیلی خیلی خوشایند هست. اما وقتی کار به مراحل سخت‌تر می‌رسد که باید متمرکز وقت بذارم و خستگی و ملال و شیب کند این مرحله را تجربه کنم جا می‌زنم و بیخیال می‌شوم. خلاصه که نمودار ابتدا در مسیر آشنایی با شیب تند ذوق و شوق آشنایی جلو می‌رود، وسایل لازم را می‌خرم تا جایی که می‌توانم همه منابع را سفارش می‌دهم، در بولت ژورنالم برایش جا باز می‌کنم و روزهای ابتدایی را با نظم و کیفیت بالایی سپری می‌کنم اما به تدریج شیب نمودار کم میشه و رشد نزولی و خیلی وقت‌ها هم شیب به صفر می‌رسد.
این مسیرهایی که ازش حرف می‌زنم، مسیرهایی نیستند که عدم پیش‌روی در آن‌ها به من ضرر خاصی وارد کند، فقط از یک پیشرفت بزرگ محرومم می‌کند و من هم هیچ وقت مزه آن را نچشیده‌ام که دلم دوباره هوسش کند...
تیزهوشان که رفته بودم بچه‌ها را می‌دیدم که چقدر خودشان را کشته بودند تا از پس آزمون بربیایند و خیلی از مطالب دبیرستان را خوانده بودند. اما من فقط درس‌های راهنمایی را خوانده بودم فقط برای خودشان نه اینکه تیزهوشان قبول شوم. خیلی خیلی درس می‌خواندم اما هیچ وقت به خاطر هدف بلند مدت تیزهوشان نبود و قبولی تیزهوشان برایم مزه شیرینی من تونستم را نمی‌داد و ابزار همت بلند برای رسیدن به یک هدف بلند را به دست نیاوردم.
برای سال کنکور هم که دیگر هیچی ... آن زمان هم تلاش جدی نکردم و قفل این ابزار برایم باز نشد. البته از یک جایی به بعد هیچ وقت خودم را به خاطر اون سال سرزنش نکردم. چون من آدم تنفس در آن فضا نبودم و داشتم در اتمسفر آن سال خفهههه می‌شدم. بوی انسانیت و شور و نشاط نوجوانی جایش را به بوی رقابت مرگ آور داده بود، عجیب که زنده ماندم...
روز اول مدرسه من رفته بودم که شروع کنم و واقعا خوشحال بودم. وقتی پایم را در کلاس گذاشتم دیدم همه بچه‌ها از،ساعت ۶ صبح در مدرسه بودند تا صندلی‌های ردیف جلو را بگیرند و دوست صمیمی من هم به من نگفته بود که اولین صندلی اولین ردیف را گرفته بود... خلاصه که آن سال هم این ابزار را به دست نیاوردم و شاید نباید به دست می‌اوردم چرا که  مسیر الانم را دوست می‌دارم ...
آخرین و نزدیک‌ترین جایی که یادم می‌آید خیلی جدی به کار چسبیدم و منحنی ملال و رنج و خستگی را رد کردم، کار تحقیقاتی ارشد بود، خیلی از این و اون کمک خواستم تا بتوانم کارم تکمیل کنم اما شروع دی ماه وقتی داشتم بولت ژورنالم را آماده می‌کردم زمانش رسید که بگویم هیچ کس جز تو نخواهد آمد ... همان موقع که مامان و بابا کرونای سختی داشتند و نمی‌توانستم ببینمشان و جواب پاتولوژی خاله هم آمده بود و مراحل درمان باید شروع می‌شد، تصمیم گرفتم شروع کنم و بعد از اینکه کلی گریه کردم، هدف دی ماه را نوشتم تمام کردن کار آزمایشگاهی پایان نامه. هر روز از صبح تا ساعت ۷و۸ شب ازمایشگاه می‌رفتم و یک سره کار می‌کردم و در راه "وقتی نیچه گریست " گوش می‌دادم (واقعا چرا؟) سعی می‌کردم همه چیز را با دقت بنویسم کاری که اصولا نمی‌کنم و زیادی حافظه‌ام را قبول دارم و بعد از یک ماه کار فشرده و اصلاح کردن خیلی از مراحل، کار جمع شد و یک ابزار کار راه بینداز را در کوله پشتی‌ام گذاشتم. اما این ابزار هنوز اون چیزی نیست که دلم میخواد، چون باز هم مجبور بودم که تمومش کنم پای یک ضرر گنده در میان بود. الان دلم می‌خواهد یک چیز را درست و عمیق یاد بگیرم، اسب اندیشه خود را زین کنم اون پیشرفت بزرگ که در پس هیچ تهدید و ضرری نیست را تجربه کنم و ساختن برای تنها نذاشتن آرزوهام رو یاد بگیرم. موثرترین شیوه‌ای که به ذهنم میرسه ردیابی هرروزه هست، ردیابی که علاوه بر گزارش متنی، گزارش صوتی و تصویری از خودم را داشته باشه... برای این کار یک کانال تلگرام می‌زنم و اسمش را میزارم "ماموریت شخصی" خودم را اونجا ثبت می‌کنم، شاید حضور بقیه هم بتونه بیشتر انگیزاننده باشه، در مورد این موضوع باید بیشتر فکر کنم... امیدوارم در میانه ۲۶سالگی این باگ برطرف بشه و قفل این ابزار هم برام باز بشه🌱

 

 

آخرین روزهای ارشد