جمعه شبی خسته که از ییلاقات برگشته بودم و گوشم هنوز نتوانسته بود، اختلاف فشار این دو ناحیهی ییلاق و قشلاق را مدیریت کند و منتظر شیپور استاش بودم تا باز شود و از طریق حلق هوا را به پشت پرده گوش رسانده و فشار دو طرف پرده را یکسان کند... با چشمانی پر از خواب گوشی را چک کردم و با پیامکی که انتشارات ترجمان داده بود چشمانم بازتر شد..." تازههای نشر ترجمان: وسعت یا عمق، چرا در جهان تخصص گرا از شاخهای به شاخه دیگر پریدن بهتر است؟" ... انگار این چرا، یک چرای چند هزار سالهی ذهن من بود، حتی از همان موقع که اولین بار روی صفحهی سازمان سنجش دیدم دبیری شیمی قبول شدم تنها چیزی که خوشحالم کرد همین تک بعدی نبودن رشتهام بود و توی هجده سالگی تنها معیاری که برای انتخاب رشته داشتم این بود که من دلم نمیخواهد فقط یک چیز بخوانم، مثلا شیمی خالی خوندن به من حال خیلی خوبی نمیدهد همینطور که در مسیر ارشد تجربهاش کردم. از طرف دیگر خواندن فلسفه و روانشناسی بدون حضور مسئلهای از اعداد و ریاضیات برایم ملال آور میبود. قشنگتریم حالت برای من زمانیست که یک موضوع اجتماعی را به زبان شیمی یا ریاضی معنی کنم ولی در مجموع در هیچ کدام حرفی برای گفتن ندارم... اصلا شاید یکی از دلایلی که عربی را دوست دارم همین معجونیست که در خودش دارد...
همان شب سه کتاب از ترجمان خریدم و به رخت خواب رفتم...
پای صحبت کتاب که نشستم ( این اصطلاح مسخره مخلوق خودم است
) مثالهایی میزد که من هم تجربهای شبیه به آنها را در مقیاس کوچکتری داشتم. به نظر کتاب وسعت در یادگیری سبب وسعت انتقال میشود و هرچه فرد در زمینههای بیشتری آموزش ببیند، الگوهای انتزاعی بیشتری خلق میکند و وابستگی کمتری به نمونههای خاص و دقیق خواهد داشت. این افراد در به کارگیری دانش خود برای موقعیتهایی که پیش از آن ندیده بودند عملکرد بهتری دارند و این اساس خلاقیت است. البته کتاب در جای دیگری میگوید این روند یادگیری در کنار اینکه انعطافپذیرتر و ماندگارتر است، زمان بیشتری نیاز دارد. کندترین رشد متعلق به انعطافپذیرترین مهارتهاست.

مثلا اسمیتیز یکی از افرادی است که دارای تفکر جانبی است و به کنجکاویاش احترام میگذارد و میکوشد تا تجربیات خود را گسترش دهد و به همین دلیل به موفقیت شغلی باارزشی رسید، میگوید:
در آزمایشگاه مشغول مطالعه روی انسولین بودم و میخواستم پیشماده انسولین را پیدا کنم. کار با مانعی جدی برخورد کرده بود. جداسازی مولکولها، به منظور بررسی آنها، با روش وارد کردن جریان الکتریکی از طریق نوع خاصی از کاغذ مرطوب انجام میشد. مولکولها هنگام عبور از کاغذ از هم جدا میشدند اما انسولین به آن میچسبید. به علاوه شنیده بودم که بیمارستان محلی کودکان، به جای کاغذ از دانههای مرطوب نشاسته استفاده می کند که مشکل چسبندگی انسولین را حل میکند اما این هم روش کارآمدی نبود و بسیار زمانبر بود. تا اینکه خاطرهای از دوران کودکی، ناجی من در پیدایش ژل الکتروفورز شد. مادرم به پیراهنهای پدر نشاسته میزد تا یقهها صاف بایستد. او پیراهنها را در محلول نشاسته داغ فرو میبرد و سپس آنها را اتو میکرد و من هم برای کمک به مادر باقی نشاستهها را دور میریختم. در همین مسیر متوجه شده بودم نشاسته وقتی سرد میشود، به صورت سفت و ژلهای در میاید. یادآوری این خاطره باعث شد تا مقداری نشاسته بپزم و در جایی خنک بگدرام تا سرد شود و به صورت ژلهای در بیایند، سپس از آن به جای کاغذ مرطوب استفاده کردم. وقتی جریان را وصل کرد مولکولها انسولین بر اساس اندازه از هم جدا شدند. در سالهای بعد «ژل الکتروفورز» تصفیه شد و انقلابی در زیستشناسی و شیمی به وجود آمد.
در جای دیگری از کتاب توصیهای از Arturo Casadevall میکروبشناس و ایمنی شناسی که در زمینه ویروس ایدز و کوید هم مطالعه کرده است (تعداد دفعات استناد به او از آلبرت انیشتاین پیشی گرفته است) را بیان میکند: من همیشه به آدمهای دور و برم توصیه میکنم که خارج از زمینه کاریتان مطالعه داشته باشید. هر روز یک چیز را مطالعه کنید. اکثر آدمها میگویند وقت این کار را ندارم ، من هم به آنها میگویم نه باید وقت داشته باشید، این کار خیلی مهم است. دنیای شما را بزرگتر میکند و شاید لحظاتی پیش بیاید که بتوانید بین دانسته هایتان پیوندهایی برقرار کنید.
بذار در گوشی بگویم، یکی از مواردی که سابکانشسلی(subconsciously) به این باور رسیده بودم کارکردن با بعضی از دانشجوهای دکترا بود و مدل فکری بسیار انعطاف ناپذیری که در خیلی از موارد داشتند و کم کم به یکی از دلایل محکم من برای دکترا نخواندن تبدیل شدهبود و عامل روشنگری برای ادامه مسیرم...
به اعتقاد Arturo casadevall حتی برای کسانی که میخواهند به تخصصیترین متخصصان تبدیل شوند، باید به مهارت دقت بالا، مسئولیت پذیری و قابلیت بازتولید دست یابند و به نوعی میکوشد برخلاف روند غالب، آموزش را تخصصزدایی کند. او برنامهای برای تشکیل کلاسهای میان رشتهای دارد. دورهای با عنوان شاهکار « چگونه بفهمیم چه چیزی درست است؟» به نظر او امروزه با افرادی مواجهیم که تمام دانش بشری را در تلفن خود دارند اما هیچ ایدهای برای ادغام آنها ندارند...
دست کم در رشتههای پزشکی و علوم پایه به جای اینکه در دورههای آموزشی مغز افراد را از واقعیتهای موجود پر کنیم کافیست مقداری دانش به آنها بدهیم و ابزارهای لازم برای اندیشیدن .

و در پاراگرافهای صفحات آخر کتاب نگاه خوبی به منظور وسعت داشتن در مسیر زندگی شخصی و حرفهایمان ارائه میدهد:
با مسیر و پروژه شخصی خود همانگونه مواجه شوید که میکلآنژ با یک قطعه سنگ مرمر مواجه میشد، مشتاق یادگیری و انطباق در طول مسیر و در صورت نیاز آماده رها کردن اهداف پیشین و به کلی تغییر جهت دادن. پژوهشهای انجام شده روی افراد خلاق در حوزههای مختلف، از نوآوریهای فناورانه گرفته تا کتابهای کمیک، نشان داده که یک گروه متنوع از متخصصان نمیتواند جایگزین مشارکت افراد دارای وسعت شود. حتی اگر از یک حوزه کاری یا به طور کلی از یک عرصه خارج شوید، تجربهای که کسب کردهاید به هدر نمیرووووود.
این نیز یک تجربه است درست مانند تمام زندگی که تماماً نجربه است.
در مسیر خواندن این کتاب این نگاه در من تقویت میشد که اگر ۱۸ ساله هستی و میخواهی انتخاب رشته کنی و هنوز نمیدانی با خودت چندچندی خیلی نگران نباش، اگر وارد دانشگاه شدی و دیدی این مسیر برای تو کافی نیست باز هم نگران نباش فقط به احساساتت توجه کن و به دنبال حل کردن علامت سوالهای ذهنت باش. اگر در مدرسه فقط درس خواندی و هیچ مهارتی به دست نیاوردی در دانشگاه این کار را نکن، فعالیتهای جانبی زیادی انجام بده مطمئن باش این تجربهها به هدر نمیروند. اگرچه به شروع زود هنگام و جلو زدن از دیگران زیادی بها داده شدهاست و همه ما خودمان را با فلان قهرمان المپیک یا برندهی طلای المپیاد ریاضی که هم سن ماست مقایسه میکنیم و دلسرد میشویم، اما هرگز احساس عقب ماندن نکنید و خودتان را با دیروز خودتان مقایسه کنید نه با جوانترهایی که با شما فرق دارند. سرعت پیشرفت هرکسی با دیگری متفاوت است. ممکن است حتی ندانید که دقیقا به کجا میروید، بنابراین احساس عقب ماندگی کمکی به شما نمیکند. اما شروع کنید به آزمایش کردن و تجربه کردن...
که دراز است ره مقصد و ما نوسفریم
اگر به این موضوعات علاقهمندید، این کتاب دید جدید و باارزشی را به شما میدهد.