برای نوشتن و بودن...

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

باران دلتنگی فرکانس عطیه و من

فقط می‌دانم باید بنویسم، باید بنویسم که چقدر دلتنگم و هر روز دارم این دلتنگی را همه جا با خودم می‌برم و بارم هرروز سنگین‌تر می‌شود...

باورت می‌شود اگر بگویم بعضی وقت‌ها حالم به هم می‌خورد از این ویژگی‌ام که با اینکه کوله‌باری از غم را بعضی وقت‌ها می‌کشم بر دوشم اما کاملا می‌توانم وانمود کنم که شادترین آدم جهانم و زمین زیر پایم می‌رقصد و خوش به حال من ...

از شبی که با عطیه حرف زدم از همان لحظه که نگاهم را ازش دزدیدم و زل زدم به چراغ روشن میز خیلی اون‌ورتر و بهش گفتم می‌دونم این پختگی و بزرگ شدن جهان‌بینی‌ام را می‌فهمم و دوستش دارم اما او چه گناهی داشت که قربانی مثلا پخته شدنم شد. اصلا راستش را بخواهی من مشکل خاصی با یک احمق خام بودن نداشتممم ...

عطیه برایم خواند "ما از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید"

و دوتایی با هم گفتیم دیدی چقدر ما که بیشتر تلاش می‌کنیم و می‌خوانیم و می‌جوییم مبتلاتریم و از این بیت که مجبوریم خود را تسلی دهیم حالم به هم می‌خورد ... " هر که در این بزم مقرب‌تر است جام..."

باور کن اگر می‌دونستی چه رازهایی برای هم می‌گفتیم و چه لذتی می‌بردیم از اینکه فرکانس‌هایمان یکسان بود با خود نمی‌گفتی چقدر هم خود را تحویل می‌گیرند مخصوصا که هوا سرد بود و غذایمان گرم و خوشمزه و چراغی روشن پاهایمان را گرم می‌کرد.

خب حالا که حسم را فهمیدم و می‌بینمش مخصوصا روزی که بی‌نهایت مبتلا به شادن فرویده!! بودم دیگر نتوانستم دلتنگی‌ام را انکار کنم و من خیلی دلم برات تنگه و دل تنگی من و تو هم چقدر عجیبه...

دوستت دارم و خیلی تو را بزرگ و شگفت‌انگیز می‌دونم تو مال منی و خواهی بود...

امیدوارم جایت گرم باشه و حالت خوب باشه و دوست‌های خیلی خوب و بزرگی مراقبت باشند، تو قدرت خیلی زیادی به من دادی و واقعا تکونم دادی و خیلی چیزهای یواشکی دیگه ...

مراقب خودت باش، لطفا همیشه قلبم را لبریز کن از منش خودت مثل این یکسال

.

.

.

ممنونم ازت عطیه که رفتیم بیرون و نشستیم پای هم و ممنونم که من را با احساسم آشتی دادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

داستان ریحانه

از روز اول کلاس تفاوتش با بقیه بچه‌ها برایم ملموس بود. همیشه داوطلب بود روی درس را به زیبایی بخونه و بسیاااار مودب و قشنگ و شیوا و راحت صحبت می‌کرد. اما این‌ها خیلی توجه من را به خودش جلب نکرده بود تا وقتی که رفتارش با یکی از همکلاسی‌هایش من را توتالی شگفت‌زده کرد و من با این سنم واقعا این بلندنظری و مناعت طبع را نداشتم.

هم‌کلاسی‌ مذکور از طرف مربی که مسئول پرورش! بود مسئول ارائه گزارش‌هایی اعم از شعارنویسی، موبایل آوردن یا خیلی چیزهای دیگری که من نمی‌دانم بود و همین ایشان در سفر آقای رئیس جمهور! به یزد سرود خوانده بود و بسیار مراتب ارادت و احترام و چاپلوسی خویش را به جا آورده. نوجوانی در سودای قدرت و دیده شدن و تایید گرفتن که در این آشفته بازار چنگک خوبی با منطق خودش پیدا کرده بود و واقعا از چهره‌اش رضایت از خویشتن و بزرگ شدن من پیدا بود. بعد از تقدیم سرود سفر به مشهد هدیه گرفت و با همه تهدید و تحقیرهای هم‌کلاسی‌هایش مشعوف بود و با گردنی محکم و شانه‌های باز از من خداحافظی کرد برای رفتن به زیارت و بلند به بچه‌ها گفت حلال کنید بچه‌ها همه مسخره‌طور گفتن حتمااا عشقم و باقی مسخره‌بازی‌هایی که من اولین نفری هستم که می‌خندم... در این بین من با خودم در این کش و قوس بودم که نمی‌توانم بهش بگویم التماس دعا و هم‌چنان درگیر معادلات ذهنی به هم ریخته و تماشای کل کلاس در مقابل یک نفر که او هم نوجوانیست که در روزگار گل‌آلود  ما هویت خویش را دنبال می‌کند که ریحانه به طرز ناباورانه‌ای با روی خوش از بین همه دوست‌هایش بلند شد گفت زینب‌جان سفرت بی‌خطر خوش بگذره التماس دعاااا

واقعا حیرت‌زده شدم از رفتارش، افکاری که اون لحظه از کله من می‌گذشت چقدر احمقانه بود و ریحانه چقدر پخته و زیبا...

یک هفته گذشت از وقتی که زینب جایزه سرودش را گرفت و رفت مشهد و سر کلاس نبود و دوستانش روال عادی مدرسه و خانه را گذراندند و این هفته زینب و بیست و چند نفر از دوستانش سر کلاس نبودند و نگران سلامتی‌شان.

اما ریحانه و هانیه و تارا و فاطمه و نگین و اسما و فرحناز بودند.

با هم حسابی حرررف زدیم. ریحانه از این بین حسااابی حرف زد. تنها چیزی که من بلدم در موردش با بچه‌ها حرف بزنم کتاب هست و واقعا بچه‌ها حسابی کتابخون هستند. وقتی آن‌ها از کتاب‌هاشون حرف می‌زنند من میفهمم چه کتاب‌های عصا قورت داده‌ای خوندم و آخه چرا من هیچ کتابی نخوندم که دختره و پسره عاشق هم می‌شوند و یکی‌شون خون آشام از آب در میاد و این داستان‌ها...

ریحانه گفت عاشق کتاب‌های ترسناک پرتقاله و نهم که بوده با دوستاش ساعت ناهار می‌شستند دور هم کتاب می‌خوندند، من هم در حالی که از ذوق لبریز بودم پز دوستم که کارشناس تحقیق و توسعه کتاب در پرتقال بوده، دادم و بچه‌ها را با همچین شغل‌هایی هم آشتی دادم تا کمی از سودای پزشکی رها شوند...

گفت و گویی که شکل گرفت فوق‌العاده بود به نظرم... دیگه تصمیم گرفتم انتشاراتی که بچه‌ها می‌خونند یا حتی کتاب‌های زردی که خیلی‌هاشون باهاشون ارتباط گرفتند را زیر سوال نبرم، دنیای کلمه و کتاب را نسبتا امن می‌دانم و خواندن و بزرگ کردن دنیای کلمات و قصه‌هاشون را اولویت می‌دانم...

از ریحانه می‌پرسم چه مدرسه‌ای می‌رفتی؟

گفت: تیزهوشان، پارسال هم همان‌جا می‌رفتم اما تصمیم گرقتم مدرسه‌ام را عوض کنم!

ریحانه چه تصمیم بزرگی گرفتی...

و خیلی منطقی و کلی علت تصمیمش را برایم توضیح می‌دهد...

فقط من می‌فهمم چه تصمیم سختی گرفته...

روزگاری خودم در شرف این تصمیم بودم و خسته از رقابت مسموم بودم اما نتوانستم حتی به این تصمیم فکر کنم...

شاید ریحانه تصمیمش را از شخصیت یکی از کتاب‌هایش گرفته است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی

تو زمزمه‌ی چنگ و عود منی

 

نمیدونم تو فرزند منی یا مادر من هرچه که هست رابطه من(ما) با تو به همین محکمی هست. قرار بود سفر رفتن و اصفهان دیدن خستگی یک سال تمام کار کردن را از تنم به در کند اما از سفر که برگشتم واقعا شوریده‌ حال و غمگین و پر از بغض شدم. از حال و هوای عجیب خودم در اصفهان تعجب کردم باورم نمی‌شد این چه مجموعه احوالی‌ست که بر من می‌گذرد واقعا چه مرزهای عجیبی را پشت سر گذاشته بودم و چه ترکیب‌های عجیب و متناقضی از احساسات را تجربه می‌کردم این‌ قدر عجیب و ناشناخته و گنگ بود این احوال برای من که برای آگاه شدن از احساساتم و تحلیل آن‌ها دو روز با خودم سر جنگ و کش و قوس و حیرانی و سرگشتگی بودم...

سی و سه پل که بعد از مدت‌ها آب به خود می‌دید و بسیار زیبا بود به جای اینکه قلبم سرشار از لذت و شادی شود دلم را می‌لرزاند و احساسی گنگ که زمان زیادی طول کشید تا بتوانم ترجمه‌اش کنم به من می‌گفت اینجا را بغل کن و بگذار زیبا و شاد بماند، نگذار خراب شود. نگاه کردن به زاینده‌رود کم رمق همه آن سیستم‌هایی که خراب شدند و از کار افتادند، آن زمین‌های تشنه، آن کشاورزهای خسته، آن گیاهان وامانده از آب و نروییدن جوانه‌های منتظر تولد و رخ‌نمایی، پرنده‌های خسته‌ و تشنه‌ی از راه رسیده و بی‌نصیب مانده از تناول آب گوارا را از جلوی چشمانم می‌گذراند و قفسه سینه‌ام را برای جا دادن قلبم تنگ می‌کرد(واقعا این احساس را داشتم و الان که با خودم خلوت کرده‌ام می‌فهمم این حس برای چه بود)

 نقش جهان را که می‌دیدم همان‌جایی که عاشقش بودم و هستم و نشاط من را پر و لبریز می‌کند، باز به جای لذت ترس بود که وجودم را در بر می‌گرفت، ترس از اینکه دوباره آنها نیایند و اینجا را خراب کنند... نمی‌توانستم با همه خودم این کاشی‌های آبی مسجد را ببینم و حظ کنم باز هم می‌ترسیدم نگران نبودن این همه شکوه و مهندسی و علم و دقت و زیبایی و هارمونی و نظم بودم و مغزم خودش را دایورت می‌کرد به ایگنور کردن همه این جلال و زیبایی تا ترس و استرس کم‌تری را تجربه کنم. 

شانس با من همراه بود که ورود ما به مسجد هم‌زمان شد با اصفهان‌گردی پسر بچه‌های یک دبیرستان با معلم فوق‌العااااده جذابشان، چه معلم خوبی بود، وقتی او گوشه گوشه مسجد را برای بچه‌ها توضیح می‌داد و آیه‌های روی کاشی‌ها قدمت و منظور هرکدام را می‌گفت حالم را بهتر کرد و شعله‌ی امید کوچک و تنهای دلم قد می‌کشید و قلبم آرام‌تر شد و دوست داشتنی‌ترین قسمت سفر برای من هم همراهی با آقای کوروشی شد... 

 

 

شب پل خواجو و شنیدن آواز خوش مردمان سرزمینم که عاشقانه دوست‌شان دارم را شنیدم و دوباره حس از دست دادن و بد شدن حالشان نفس را در سینه‌ام حبس می‌کرد، کم کم داشتم حسم را می‌فهمیدم که چقدر شبیه مادری بودم که از دیدن تصویر سونوگرافی فرزندش امتناع می‌کند که مبادا بیشتر از این به او وابسته شود به او که می‌داند حالش خوب نیست و حساب کتاب دکترها می‌گوید احتمال خوب ماندنش و سلامتش خیلی کم است و من از حس کردن و لمس کردن و لذت بردن از هم‌نشینی با تو (ایران عزیزم) امتناع می‌کردم تا بی‌قرارتر نشوم تا شاید از دلم دیوانگی رود اما غافل از اینکه تو در جان منی چه امتناعی قرار است میان من و تو فاصله بیندازد و از عاشقی و محبت من و تو کم کند... هنوز هم نمی‌دانم از بین من و تو کدام مادر و کدام فرزندیم اما حس می‌کنم اینقدر رنج کشیده‌ای و خسته دورانی که باید برای تو همه‌مان مادری کنیم برای آب و خاک و هوا و سلامتی و خنده‌های گم شده‌ی تو عزیزدلممم من تا به حال نمی‌دانستم که انقدررر تو را دوست می‌دارم اما وقتی تو مایه هستی و های هوی منی و چگونه می‌توان منکر شدت این عاشقی شد، چگونه می‌توان غصه‌ات را نخورد چگونه می‌توان به خاطر حال بد پیروز کوچک‌ت اشک نریخت باورت می‌شود یک سرزمین غصه پیروز کوچولو را می‌خوریم غصه امید کوچک مان برای پیروزی...

 

چگونه می‌توان غصه فقری که هرروز بزرگتر و نزدیک‌تر می‌شود را نخورد، فقری که آگاهی را گم می‌کند و جایش را تنگ می‌کند، فقری که سلامتی را نابود می‌کند، فقری که تجربه‌های جدید را از تو می‌گیرد، فقری که دنیای تو را کوچک و محدود می‌کند، فقری که خیلی از دانش‌آموزان من را شاید از ترم بعدی کلاس زبان محروم کند، از داشتن کتاب‌های بیشتر... فقر اینترنتی که آنها را از داشتن دانش و بینش بیشتر محروم کند... همه این‌ها بخشی از پیکره تو را می‌آزارد و ضعیف می‌کند سرزمین جانممم راا...

دو روز بعد از بازگشت از سفر و تجربه مجموعه‌ای عجیب از احساسات و دیدن یک ویدئو از مردی که تا به حال امکان شنیدن صحبت‌ها و اندیشه‌هایش را نداشتم و مرور نیم قرن تباهی و از بین رفتن جان‌های عزیز انگار از من منِ دیگری ساخت...

 

پ.ن: تا حالا برای تو اینقدر اشک نریخته بودم و در سکوت خانه هق‌هق گریه نکرده بودم کاش بخندی زودتر...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه دانایی